*«مهاجرت به روستایی در قم»* (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) کم‌کم روحیه‌ام داشت بهتر می‌شد... همان روزها مسالهٔ جمعیت را حضرت آقا مطرح کردند و همسرم گفتند بیا بچه‌دار شویم... ما از زمان خواستگاری، روی ۴ تا بچه توافق داشتیم، ولی در مورد زمانش حرفم این بود که من تحت فشار ازدواج کردم و دیگر تحت فشار بچه‌دار نمی‌شوم.😑 یا می‌گفتم اگر بچه‌دار شوم باید باز هم بیاورم که بچه‌ام تنها نماند. تا اینکه بچهٔ یکی از دوستانمان به دنیا آمد. من و همسرم رفتیم یک لباس برای نوزاد هدیه بگیریم تا برویم دیدنِ بچه‌.👶🏻 یادم می‌آید دمِ در مغازه، کوچکیِ لباس نوزاد شگفت‌زده‌ام کرد.😍 با خودم گفتم: به دنیا آمدن بچه، یک معجزه است! و خیلی ناگهانی راضی شدم که بچه‌دار شویم!!☺️ بار اول سقط شد، اما ناامید نشدیم. اصلاً هم نمی‌ترسیدم و به آینده فکر نمی‌کردم که بخواهم به‌خاطر مشکلات اقتصادی بچه نیاورم. همیشه این آیهٔ کلام‌الله زیر گوشم بود که «وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ»☝️🏻 از آن گذشته، من که نمی‌توانستم روند پیشرفت زندگی‌ام را معطل وضع مالی‌مان کنم!🤷🏻‍♀️ آن ایام، پدرم یک سالی بود که به ماموریت طولانی مدت رفته بودند، در کشوری که شرایط اقامت با خانواده در آنجا مهیا نبود. به همین دلیل مادرم که یک سال در تهران تنها زندگی کرده بودند، تصمیم گرفتند به قم بیاید تا لااقل در کنار من باشند. این برای من لطف خدا بود که مادرم تا حدود تابستان ۹۶ در شهر قم ساکن شدند.💓🤲🏻 ترم اول سال تحصیلی ۹۴-۹۵ را باردار بودم و با حمایت مادرم سر کلاس رفتم. آن ترم، معدلم فقط چند صدم مانده بود تا ۲۰ بشود.😊 ترم بعد مرخصی گرفتم تا بدون اضطراب، مادری را تجربه کنم.🥰 مقدار زیادی قرآن برای فرزندم خواندم. فرزندی که نمی‌دانستم دختر است یا پسر.👧🏻👦🏻 سونوگرافی هم نرفته بودم. دلم می‌خواست همان لحظهٔ به دنیا آمدن، اشتیاقی برای هوشیار ماندن داشته باشم و واقعا لحظهٔ شیرین به دنیا آمدنش هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود... ۵ روز مانده به شروع سال ۹۵، وقتی بیست‌ویک ساله بودم، دخترم به‌ دنیا آمد و من به "مقام مادری" نائل شدم.🤱🏻😍😇 دخترم حدوداً سه ماهه بود که جابه‌جا شدیم. از حومهٔ شهر به خانه‌‌ای داخل شهر رفتیم که خیلی بد بود.😣 شاید از بد بودنش بود که صاحب‌خانه می‌گفت هرکس در این خانه آمده صاحب‌خانه شده، چون واقعا آدم تلاش می‌کرد از آن وضعیت خلاص شود.😩 تابستان آن سال تصمیم گرفتم از مادرم برای نگه‌داری دخترم کمک بگیرم و ۴ واحد تابستانی بردارم و با این کار، واحدهای درسی‌ام را به حد نصاب خاصی برسانم که دیگر می‌توانستم درسم را غیرحضوری ادامه دهم، ولی مدرکم مانند معرفت‌جویان حضوری صادر شود.🤓🎓 دخترم ۶ ماهه شده بود و نزدیک ایام اربعین... برای اولین بار، سفر اربعین به‌ صورت خانوادگی نصیبمان شد.🤩 خیلی خاطره‌انگیز بود. هم خانوادهٔ خودم و هم خانوادهٔ همسرم با ما همراه شدند.😄 و البته آخرش در عراق به سختی مریض شدم و مجبور شدیم زود برگردیم. در مسیر رفتن، در یک توقفگاه در ایران، به خانه‌ای برای پذیرایی شدن رفتیم که معماری قدیمی و باصفایی داشت.😍 کرسی گذاشته بودند و همهٔ وسایلشان سنتی بود.😍🤩 من اجازه گرفتم و از آن‌جا چند تا عکس گرفتم... گرچه شاید مستقیماً از امام حسین علیه‌السلام خانه نخواستیم، اما رزق مادی آن سفر برایمان خانه‌ای شبیه آن خانه شد.☺️ خانه‌ای که در آن ساکن بودیم هم اجاره‌اش بالا بود و هم به خاطر معماری منزل خیلی نمی‌توانستیم مهمان دعوت کنیم و البته خیلی دلگیر بود. به همین خاطر، جرقهٔ رفتن از آن خانه در ذهن ما زده شد. تصمیم گرفتیم به یک روستا نزدیک قم برویم.😍 روستای طایقان. در آن روستا، از یک خانهٔ خشتی با سقفِ طاقی‌شکل خوشمان آمد که البته در ظاهر خیلی بی‌رنگ و لعاب بود. تصمیم گرفتیم همانجا را بخریم و بعد با هم بسازیمش.💪🏻 خانه را فقط با قیمت ۳۴ میلیون تومان (در سال ۹۵) خریدیم.😍 این پول در واقع پول رهن خانهٔ قبلی‌مان و پول فروش سرویس طلای من بود. ۵ میلیون هم خرج بازسازی‌اش کردیم و تمام! و اما خانه چه شکلی بود؟😁 سه اتاق داشت که فقط دوتایشان به هم متصل بود. یک اتاق آن طرف حیاط قرار داشت که طبقهٔ پایینش هم یک زیرزمین بود. دستشویی و حمام هم در حیاط بودند. همسرم دو ماه و نیم روی خانه کار کرد. آنجا را رنگ زد و یک حمام کنار یک اتاق درست کرد و همینطور یک حوض آب داخل حیاط.🙂 و چقدر هم دوستانش در این ماجرا به ما کمک کردند.💓 در اتاق بالای زیرزمین که جدای از بقیهٔ بخش‌های خانه بود، کتابخانه‌مان را چیدیم و آن‌جا را اتاق مهمان کردیم و بقیهٔ وسایل را در آن دو اتاق متصل به هم گذاشتیم. از اوایل سال ۹۶ به آن‌جا رفتیم و آن خانه شد خانهٔ دوست‌داشتنیِ ما.😍💞😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif