«این بار خودم پیشنهاد دادم بچهٔ دیگری بیاوریم.» (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) فراغت در تهران برایم آزار دهنده بود. عادت نداشتم بیکار باشم.😒 آن حجم از فعالیت‌های عجیب و غریب و آن روزهای پرفشار، بدعادتم کرده بود.😁 با برنامه‌ریزی به همهٔ کارهایم می‌رسیدم، ولی حتی وقتی تمام روزم پر بود، باز هم می‌گفتم حوصله‌ام سر می‌رود.🙄🤦🏻‍♀ نیمهٔ دوم سال ۹۸ به دوره‌های آموزشی و مطالعاتی، ادامه دادنِ حفظ قرآن و سرگرمی‌های هنری و ورزش تیراندازی گذشت. اما هیچ‌کدام راضی‌ام نمی‌کرد.🙍🏻‍♀️ از اسفند ۹۸ هم که کرونا آمد.😷 کلاس تیراندازی‌ام تعطیل شد و در خانه‌ها حبس شدیم و حوصله‌ام بیش از پیش سرمی‌رفت. برای همین سال ۹۹ تصمیم جدی گرفتم دوباره بچه‌دار شویم. این‌بار بیشتر اصرار من بود.😁 مخصوصاً که همسرم یک گروه جهادی داشتند که در ایام کرونا، فعالیت و کمک جهادی در بیمارستان‌ها می‌کردند، و من که به‌خاطر بچه‌داری نمی‌توانستم بروم بیمارستان، گفتم لااقل یک بچهٔ دیگر بیاورم.😁 این بار هم یک بارداری ناموفق داشتم.🥺 به‌خاطر اینکه هنوز شیر می‌دادم، ضعیف شده بودم. برای تقویت روحیه‌ام چند هفته‌ای برای کوهنوردی به کلکچال ‌می‌رفتم. بیشتر اوقات به‌تنهایی و گاهی از اوقات با برادر کوچک‌ترم می‌رفتم. اواخرِ سال ۹۹ دوباره باردار شدم.🥰 اما دیدم اوضاعم نسبت به بارداری‌های قبلی خیلی بدتر است و حتی به زور می‌توانم کتاب بخوانم. انگار مغزم سنگین شده بود.😣 خیلی ضعیف شده بودم و از پسِ کارهای خانه برنمی‌آمدم. به خانهٔ مادرم رفتم تا در مراقبت از بچه‌ها از ایشان کمک بگیرم. ایام کرونا بود و پدرم بیش از پیش در خانه بودند. در آن روزها خیلی به آن‌ها زحمت می‌دادم،😢 و آن‌جا به بچه‌ها خیلی خوش می‌گذشت. قبلاً هم از مادرم زیاد کمک گرفته بودم؛ اما مثلاً برای دو سه روز یا یک هفته که شوهرم برای کارِ جهادی یا کار دیگری به خارج از شهر رفته بود. اما حالا تماماً آن‌جا بودم. روحیه‌ام خراب شده بود. هم به‌خاطر ضعف جسمانی،😓 و هم به‌خاطر اینکه می‌دیدم زحمتم به روی دوش خانواده‌ام افتاده و همسرم هم در کنارم نیستند... آن روزها من و دوستانم یک سوال در ذهنم داشتیم.❓ اینکه بالاخره ما خانم‌هایی که بچه‌دار هستیم و همسرانمان هم فعالیت جهادی دارند، چطور باید بین نقش‌هایمان جمع کنیم؟🤔 چطور باید بین علایق شخصی، صلاح خانواده، و فعالیت‌های اجتماعی همهٔ جوانب را در نظر بگیریم و بهترین عملکرد را داشته باشیم؟ گزینه‌های زیادی به‌جز ادامه تحصیل جلوی من بود. مثلاً همسرم پیشنهاداتی برای فعالیت به من می‌دادند اما خیلی با روحیه‌ام جور نبود.🤒 یا کارهای دیگری که به فکرش افتاده بودم ولی وقتی خودم را محک می‌زدم، مطمئن می‌شدم کارِ من نیست.😕 از طرفی، مدتی بود بین من و درس‌ و کلاس و استاد فاصله افتاده بود.🤕 نمی‌دانستم می‌توانم دوباره درسم را شروع کنم یا نه... تا اینکه یکی از دوستانم که او هم شرایطش مشابه من بود، به من گفت: "به این توجه کن که خودت چه چیزی را دوست داری؟ من خودم همیشه فعالیت‌هایم را به مو می‌رسانم، ولی قطع نمی‌کنم.☝🏻" این حرف ایشان خیلی بر من تأثیر گذاشت. تصمیم گرفتم دوباره درس بخوانم.💪🏻 زمزمه‌هایی در من بلند شد که "چقدر خوب می‌شد اگه می‌تونستم ادامه تحصیل بدهم!"😅 مادرم هم که می‌دیدند من دل و دماغ هیچ کاری را ندارم و می‌دانستند عاشق درس خواندن هستم، برای اینکه حال و هوایم عوض شود، خودشان پیشنهاد ادامه تحصیل را به من دادند. ضمناً قول مساعدت و همکاری برای نگه‌داری از بچه‌ها را دادند و من هم که همیشه نگران بچه‌ها بودم، خیالم تا حدی راحت شد.🤪🥰 دانشگاه‌ها هم مجازی بود و درس خواندن برای مادرها راحت‌تر بود. حداقل در ظاهر اینطور به نظر می‌رسید! 🤷🏻‍♀️ 👈🏻حالا سوال بعدی این بود: حوزه یا دانشگاه!😅 وقتی بررسی کردم، دیدم برای آن گرایشی که من می‌خواهم، محل حوزه، با دانشگاهی که رشتهٔ مشابه دارد، تقریبا یکی است. (که البته هر دو از لحاظ مسافت از خانهٔ ما دور بود) ✅ اما تفاوت مهم این دو، این بود که هم واحد‌هایی که باید در حوزه گذرانده می‌شد بیشتر بود، و هم زمان و مدتی که در طول هفته باید سر کلاس حاضر شد. مثلاً اگر کارشناسی ارشد در دانشگاه، دو روز صبح تا بعدازظهر و فقط سه ترم باشد، سطح سوم حوزه، دو الی سه سالِ کامل، سه الی چهار روز در هفته از صبح تا بعدازظهر است!😬 در نهایت به این نتیجه رسیدم که دانشگاه با شرایط بچه‌داریِ من، بیشتر سازگار است.🤣 و مصمم شدم برای رفتن به دانشگاه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif