«۶. وقت فکر کردن به ازدواج نداشتم!» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که کنکور را جدی نگیرم و قبول نشوم!😅 به جایش تمرکزم روی منابع آزمون ورودی جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) بود. با این تدبیر، لب مرزی قبول نشدم. پدرم خیلی ناراحت شدند. هر چند خیلی زود نتیجهٔ آزمون ورودی جامعه لبخند را به لبان پدر و مادرم بازگرداند.☺️ حالا دیگر پدرم باید به قولشان عمل می‌کردند و اجازه می‌دادند که تنها به قم بروم. من اولین طلبهٔ فامیل بودم و حتی برای بعضی از اقوام طلبه شدن یک خانم خیلی عجیب بود.😄 بالاخره در یک روز گرم شهریور با پدر و مادرم، وارد جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) شدیم و بعد از انجام مراحل ثبت‌نام، موقع خداحافظی رسید. من که نهایت جدایی‌ام از خانواده، در حد اردوی یک هفته‌ای بود، ناگهان با غم فراق طولانی مدت از عزیزانم مواجه شدم.🥺 اما با ظاهری خندان از پدر و مادرم خداحافظی کردم و سریع دور شدم که اشکهایم را نبینند. خیلی زود با دوستان جدید، درس‌ها و اساتید و حرم مشغول شدم، تا جایی که بیشتر از دو ماه گذشت و من به خانه برنگشتم. آب و هوای قم، جوری دلم را گرم کرده بود و خاکش جوری دامن‌گیرم کرده بود، که هر چقدر هم دلتنگ شرجی شمال و آغوش پر مهر پدر و مادرم بودم، باز هم فکر برگشت را از سرم بیرون می‌کردم. سال بعد هم خواهرم به جامعةالزهرا (سلام‌الله‌علیها) آمد و دیگر تنها نبودم. در طول چهار سال تحصیل در قم، خیلی جدی و عمیق، مطالعه و مباحثه می‌کردم. یادگیری مهارت‌های تدریس و پژوهش هم از جمله کارهایی بود که در آن ایام انجام می‌دادم.👌🏻 از همان ابتدا در تعطیلات حوزه برای تبلیغ به مدارس می‌رفتم، مدارس شهر خودم. احساس می‌کردم باید دِینم را به منطقه‌ای که در آن بزرگ شدم ادا کنم. ترم آخر و در حال انجام‌ کارهای پایان‌نامه بودم، که برای تدریس، مشاوره و امور فرهنگی به حوزهٔ علمیهٔ یکی از شهرهای هرمزگان دعوت شدیم. با رفتن به کیش سرم شلوغ‌تر از قبل شده بود، ادامهٔ تحصیل به شکل غیرحضوری، کارهای اجرایی حوزه و تدریس سطوح مختلف، سخنرانی و تبلیغ و همکاری با مجموعه‌های فرهنگی مختلف! اواخر زمستان ۸۵ چند نفر پیشنهاد ازدواج داده بودند. من که سرم حسابی گرم کار و تحصیل بود، همه را به پدر و مادرم ارجاع دادم. پدر و مادرم هم از بین خواستگارها، همسرجان را پسندیدند. همسرم از طلاب گلستان بودند و از طرف یکی از دوستان خانوادگی‌ معرفی شده بودند. پدر و مادرم در غیاب من وارد تحقیقات و صحبت‌های اولیه با آقای خواستگار و خانوده‌شان شدند. تقریباً به جواب مثبت رسیده بودند😅 و منتظر بودند که من در تعطیلات عید برگردم و تصمیم نهایی را بگیریم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif