حالا که ۲۴ ساعت از توهین‌هایش گذشته، می‌توانم بنویسم... نوجوان‌هایمان توی پارک نمایش بی‌کلام داشتند. مسئولین برنامه گفته بودند برای تکمیل صحنه، بچه‌هایم را هم ببرم. می‌دانستم توی تمرین فاطمه خسته می‌شود. گفتم آخر وقت، دم اجرا می‌آیم. ساعت حوالی چهار بود و ترافیک وحشتناک خیابان انقلاب ترس ریخت توی دلم. «اگه به موقع نرسم چی؟ قول دادم آخه.» ماشین را کمی عقب‌تر از میدان امام حسین(ع) پارک کردم. پله برقی‌های خاموش را فاطمه به بغل، نرگس به دست و محمد در مقابل طی کردیم. مثل تهران ندیده‌ها، با کلی فکر و بررسی احتمال‌ها، راهِ گرفتن بلیط تک‌سفره بی‌آر‌تی را یافتیم و سوار اولین اتوبوس شدیم. چیزی شبیه ماهی تُن در قوطی. بچه‌ها از ذوق سر از پا نمی‌شناختند‌، ذاتا ولی ساکتند. آرام سوار شدیم و حتی این که در حال له شدن بودند هم برایشان جالب بود و با دقت به توصیه‌هایم مبنی بر چسبیدن به میله و موقع باز شدن در فوری جاخالی دادن، گوش می‌کردند. فاطمه هم روی دستم بود، ساکت و خوش اخلاق. محمد یک بند سوالات فلسفی مربوط به اتوبوس می‌پرسید و دور و برم لبخندهای آدم‌ها، دلگرمم می‌کرد. این که بچه‌هایم هم برای شرکت در تئاتر به عنوان بازیگر، حسابی خوش‌تیپ آمده بودند، برگ برنده خوبی بود. من هم رفته بودم توی قالب «مامان مهربونه» و در همان فشار دوهزار پاسکالی، با دست‌های فاطمه شعرهای انگشتی ناصر کشاورز را به ترتیب از حفظ اجرا می‌کردم. این ها را برای چه نوشتم؟ که بگویم به عنوان یک مادرچادری با سه تا بچه، دقیقا در اوجِ اداهای جامعه‌پسندی که امکان داشت، بودیم. اتوبوس به روبه‌روی تئاتر شهر رسید و پیاده شدیم. درد بازویم به اوجش رسیده بود ولی با ژست جامعه‌پسند مامان‌های تلویزیونی، لبخند از لبم پاک نمی‌شد. از سوی دیگرِ خیابان آمده بود. زنی حدودا ۵۰ ساله، روسری‌اش روی سرش محکم بود و فقط یک سانتی از مویش پیدا بود، با مانتوی کرم‌رنگ تا زانو. از همان دور دستش را به سمتم دراز کرد و داد زد: «خجالت نمی‌کشی سه تا بچه پشت هم آوردی؟ و و و بییییییب ...» خشکم زد. مثل هر ادم ۳۰ساله دیگری که ۲۵ سالش را توی محیط آموزشی گذرانده، چند ثانیه فریز شدم. بعد جیغ‌جیغ‌کنان گفتم: «وقتی از زندگی کسی اطلاعی نداری چرا قضاوت می‌کنی؟» همین قدر لوس و علمی-پژوهشی! تازه اگر جلوی خودم را نگرفته بودم، مثلا همه‌ی خشمم را قرار بود جمع کنم و مثل دختر ۵ ساله‌ها بگویم: «خیلی بی‌ادبی!» یا مثلا بگویم: «نونش رو که تو نمی‌دی، تازه ۳۰ سال دیگه نیروی کار می‌شه که نون تو رم بده». یا مثلا بگویم: «من مؤدبم، ۱۰ تا بیارمم کمه، تو یکی هم نیار لطفا!» و از این دست فکرهایی که بیست دقیقه بعد تازه یاد آدم می‌افتد! آن لحظه اما تنم می‌لرزید. سنگ رو یخ شده بودم. داشتم از شهر آلوده‌ی بچه‌ندوست تهوع می‌گرفتم ‌که به آدم‌های نظاره‌گر اطرافمان نگاه کردم.‌ هیچ کس با نگاهش زن را تایید نمی‌کرد. زود قضاوت کرده بودم. داشتم گناه یکی را پای همه می‌ریختم. لبخند آمد روی صورتم. با دو تا دستم، سه‌ تایشان را محکم‌تر گرفتم و رفتیم تا توی شکم شهر، تئاتر خیابانی برای حمایت از غزه اجرا کنیم. ترسی که از دیشب برای واکنش‌های آدم‌ها حین اجرای تئاترمان داشتم در چند قدمی پارک دانشجو، جلوی بی‌آرتی‌ها، به زمین ریخته بود. فوقش فحشمان می‌دهند دیگر، بی‌گناه! خیالی نیست. هیچ کاری نکنیم هم فحشمان می‌دهند، حداقل بگذار یک کاری کنیم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane 💠