«۱۱. طاقت جا موندن از کربلا رو نداشتم» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) سال اول ازدواجمون، من باردار بودم. سال بعدی، دوتا فسقل داشتم. سال سوم هم فاطمه سادات ۴۰ روزه بود. و این سه سال همسرم تنهایی رفته بودن پیاده‌روی اربعین.🥲 سال بعدش گفتم یا من و بچه‌ها رو هم همراهت می‌بری کربلا، یا خودتم نباید بری🙄😬 اطرافیان هم می‌گفتن نرو. مگه دیوونه‌ای. این سفر خیلی سخته.🫢 ولی من دیگه طاقت نداشتم. تصمیممون رو گرفتیم. ما عازم کربلا بودیم برای پیاده‌روی اربعین با همراهی پدر و مادر همسرم، دایی و زندایی همسرم... و‌ دوتا از دوستای همسرم. فاطمه سادات ۱سال و ۱ماهش بود و پسرها ۲.۵ساله.😊 کربلا رفتن انگیزه‌ای شد که فرایند از پوشک گرفتن دوقلوها رو که از یک سالگی شروع کرده بودم، سریع‌تر تمام و تثبیت کنم. از حدود یک سالگی با کمک همسرم تمام مراحل رفتن به سرویس بهداشتی رو به بچه‌ها یاد داده بودیم.  هزینه‌های پوشک زیاد بود و شستن کهنه‌ها هم کمی سخت...🤦🏻‍♀️🥴 تکرار و تکرار بدون در نظر گرفتن خطاها همین که با محیط سرویس بهداشتی آشنا شده بودن، توانایی پوشیدن و در آوردن شلوار رو داشتن، می‌تونستن اعلام کنن که باید برن و... تو دو ماهی که مونده بود تا سفرمون، بیشتر از قبل باهاشون تمرین کردم. برای اربعین دو تا کالاسکه بردیم. یکی دوقلو و یکی تک. فاطمه‌سادات غذای سفره می‌خورد ولی کلاً بد غذا بود. یکی از برکات کربلا و اربعین برای فاطمه‌سادات و ما این بود که بالاخره غذاخور شد.😍 با بچه رفتن این سفر سخت رو سخت‌تر کرده بود. ولی ما هدف داشتیم.👌🏻 هدفمون این بود که از همون بچگی، بچه‌ها رو با اهل بیت آشنا کنیم. نیت کردیم که بشیم خادم‌های این سه تا بچه و هر کاری کردیم تا کمترین سختی رو تحمل کنن.😊 با ماشین خودمون رفتیم که بچه‌ها اذیت نشن. با اینکه همراه داشتیم، ولی فاطمه‌سادات حتی برای یه سرویس بهداشتی رفتن از من جدا نمی‌شد و بغل مادربزرگش نمی‌رفت. هرجا که زمان و مکان مناسب برای بازی بچه‌ها بود، اجازهٔ بازی بهشون می‌دادیم و از قبل کلی اسباب‌بازی آماده کرده بودم. خلاصه که یادم میاد همسرم آخر سفر بهم گفتن که این سفر، از تمام ۵ سفر قبلی پیاده‌روی اربعینشون، راحت‌تر بوده! که این رو از برکت حضور من و بچه‌ها می‌دونستن!😉 تو مسیر پیاده‌روی مادر زن‌دایی همسرم رو گم کردیم و همون شب بچه‌ها مریض شدن، سیدعلی و سیدعباس آبریزش گرفته بودن و داشتن تب می‌کردن فاطمه سادات هم بالا می‌آورد.😩 سه بار روی من بالا آورد و هی مجبور می‌شدم برم لباسمو عوض کنم. یک بار که رفتم لباس عوض کنم‌ دیگه اشکم جاری شد و کلی با امام حسین حرف زدم که این هست رسم مهمون‌نوازی؟😓 صبح بچه‌ها بهتر شده بودن و دخترم هم عدسی خورد و حالش خوب بود. دوباره شروع به حرکت کردیم بدون همراهمون. توی راه مدام چشم می‌گردوندیم تا همراهمون رو پیدا کنیم. ایشون حتی فارسی رو درست بلد نبودن صحبت کنن. (ترک آذربایجان بودن) چه برسه به عربی. یهو دیدم یکی اومد و بغلم کرد. نگاه کردم دیدم مادر زن‌دایی همسرم هستن.🤩 خلاصه با عنایت امام حسین هم بچه‌ها خوب شدن و هم گم شده‌مون پیدا شدن!😍🤲🏻 آخر سفر همسرم ازم پرسید، سال بعد هم میایم؟ گفتم اگه نیام می‌میرم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif