.💠 ساعتی چقدر می‌گیرین؟ آهنگ ها یکی پس از دیگری پلی میشد. همه رقم تویش بود. از یاری که وسط راه گذاشته و رفته، تا او که مانده بود؛ میان دو دلبر کدام را نشان کند و کدام را جواب. تا کسی که دیگر تردیدها را گذاشته بود کنار و با یکی از یارها رفته بود خانه بخت. طاقت نیاوردم و گفتم:« میگم خانمممم» فوری کله ام را فرو بردم توی صفحه اسنپ تا اسمش را ببینم. « خانم مونا میگم این تنوع قصه موسیقی ها با این گرومپ گرومپ آهنگش اذیتت نمی‌کنه؟ من که حس می‌کنم یکی نشسته بالاسرم با چکش دونه دونه اینا رو عین میخ فرو می کنه تو مغزم.» عینک آفتابی اش را برداشت و گفت:« شمام مثل من صبح تا شب دنده عوض کنی، کارت به همین چیزا میفته.» گفتم:« خب یه چیز دیگه گوش کن. مثلاً کتاب صوتی.» داشبورد را باز کرد و کتابی با عکس یک مرد کراواتی رویش، گرفت طرفم. «با صوتی حال نمی کنم. ولی کاغذیشو می خونم‌. اینو ببین تازه تموم کردم. چه جوری یه ابر پولدار بشی. واقعا تکونت میده کلمه هاش.» گردنم را کشیدم جلو و گفتم:« چه خوب که اهل کتابی! حالا خواستی منم چند تا کتاب صوتی بهت معرفی می کنم. گوش کن حال نکردی برو رو همون پلی لیست خودت.» نگاهی به بنرهای کوتاه و بلند تبلیغاتی انداختم و بی مقدمه گفتم :« راستی انتخابات رو چیکار کردی؟ تصمیم گرفتی؟ یا هنوز مثل قهرمان اون آهنگه موندی بین دو یار؟» پقی زد زیر خنده و گفت:« ما پونزده سال پیش یه یار پسندیدم واسه هفت پشتمون بسه.» از توی آینه نگاهی بهش انداختم و گفتم:« خب حالا بیا یکی رو انتخاب کن که واقعا هفت پشتت نفس بکشن تو مملکتشون.» سرش را چرخاند به طرفم و گفت:« اوووووف نکنه ازین رای جمع کن‌هایی؟!» خودم را روی صندلی جا به جا کردم و گفتم:« تازه کجاش رو دیدی کتابم براش نوشتم.» بلند بلند خندید. «_ جدیییییییی! یعنی نویسنده ای؟ اون وقت چی چی نوشتی برا انتخابات.» گفتم:« همین! دقیقا همین حرفایی که الان با هم زدیم.» «_جل الخالق! یعنی نشسته با ملت حرف زدی بعد حرفاشونو کتاب کردی؟!» کتاب را از ته کوله ام کشیدم بیرون و گرفتم جلویش. _«ببین ایناهاش.» کتاب را از دستم قاپید و گذاشت روی صندلی شاگرد. _«مادران میدان جمهوری! یعنی وسط یه میدون ایستگاه مردم رو می گرفتین؟» خندیدم و گفتم:« نه ما ایستگاه سیار بودیم. هرجا کسی نشسته بود، تو خیابون، پارک، مسجد، کوچه و... می رفتیم سر حرف رو باز می کردیم.» دوباره سرش را چرخاند طرف جلد کتاب. _«یعنی تنها می رفتی این همه وقت؟ چه بیکارایی بودین بابا! خب هرکی هرکار دلش میخواد بکنه به شما چه ربطی داشته.» کتاب را از روی صندلی برداشتم و گفتم:« تنها که نه. ما یه گروهیم. یه گروه بزرگ زنونه. که همین الآن که من اینجا نشستم یه جایی تو یه پارک، محله، روضه خونگی، مسجد و... نشستن به حرف زدن با مردم.» شالش را کشید جلو و گفت:« شما نوبرین والا. این مدلی ندیده بودم. ساعتی چه قد میگیرن حالا. اگه می صرفه. اسنپو ول کنم بیا سمت شما.» گفتم:« چرا اسنپ رو ول کنی. روزی این همه مسافر سوار می کنی می تونی باهاشون حرف بزنی کاسبیتم سرجاشه.» پشت چشمی نازک کرد و گفت:« فک کن یه درصد! کی حوصله کل کل با مردم رو داره. به من چه اصلا. هرکس میخواد بیاد بیاد.» گفتم:« اینو واقعا میگی. یعنی رییس جمهورایی که اومدن رفتن به نظرت هیچ فرقی نداشتن» مکثی کرد و گفت:« بخوام بی معرفتی نکنم فرق داشته ولی نه اونقد که ما تو سفره مون ببینیم.» بی معطلی گفتم:« خب ببین پس فرق می کنه. حالا ممکنه این تغییرات زمان ببره ولی بالاخره اثر داره. پس مهمه به مردم کمک کنیم به یه آدم درست درمون رای بدن. حالا فک کردی به کی رای بدی؟» گفت:« بابام که خیلی جلیلی جلیلی می کنه. ولی فعلا میخوام بعد مناظره ها تصمیم بگیرم.» شماره ام را نوشتم اول کتاب و گفتم:« اگه کمک خواستی بهم زنگ بزن. پاسخگویی شبانه روزی.» دستش را آورد سمت عقب و خواست کتاب را بگیرد. حالا تا می رسیم فعلا چندتا قصه شو بخون ببینم چی نوشتی، بعد میگیرم ازت. بعد پیچ ضبط را ته چرخاند. تورقی کردم و رفتم سر روایت ها. شبیه کتاب صوتی‌، پنج شش‌تایش را یک نفس خواندم. ته دلم امیدوار بودم، شنیدن این روایت ها بالاخره عشقش را بی سرانجام نگذارد و با یک یاری، جمعه پایش برسد سر صندوق. @madaranemeidan