دیروز که برای عروسی خواهر همسر به شهرستان آمدم ,داشتم فکر میکردم یک روز راهم نباید از دست بدهم ، تا شب که مراسم هست باید بار روشنگری امروزم را زمین بگذارم، برا بین الطلوع که بیدار شدم کارها راکمتر کردم و نخوابیدم. از مادرم شنیدم که ساعت نه ، در مسجد جلسه ی خانم هاست. گفتم تا بچه ها از خواب بیدار نشدند ، می روم و بر میگردم . نوزادم راخوباندم و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم.. چهل پنجاه نفری در مسجد نشسته بودند بعد از برگزاری مراسم با خانم ها وارد گفتگو شدم . شکایت ها از اوضاع مالی و کوچک شدن سفره ها بود. با آنها همدردی کردم . یکی گفت من انگشت نشانه ی رای دادن را قطع میکنم که یادم باشد دیگر پای صندوق نروم. چیزی نداریم بخوریم چه کنیم ؟. یخچال خانه مان خراب می شود باید یکسال تحمل کنیم تا هزینه تعمیر را کنار بگذاریم. نوبرانه ها را که دیگر فراموش کردیم. دیگر زندگی رنگ و بوی طبیعی اش را برای اقشار ضعیف از دست داده.. به آنها حق دادم و برایشان از انتخاب درست گفتم از اینکه میتوانیم آینده را نجات دهیم. یکی گفت شهرک ما دیگر امنیت ندارد دزد زیاد شده..گفتم حق دارید ولی شما که امنیت خانه هایتان آنقدر مهم است فکر کنید اگر یک روز این کشور دست امثال داعش بیافتد چه میخواهید بکنید . نه مالتان بلکه نوامیستان را هم اسیر می‌کنند و به بازار میبرند.. امروز همه سوار یک کشتی هستیم و نباید بگذاریم سوراخ شود. چون با هم غرق میشویم. امنیت مثل سلامت است از دست که رفت تازه قدرش را میدانیم.. مثل مشکلات این مریضی همه گیر که تازه قدر مهمانی ها و زندگی عادی را دانستیم . کلی بحث شد. و ساعتی گذشت.. اواخر جلسه سوال زیبایی پشت هم تکرار می شد که خانوم حالا به کی رای بدهیم .. مثل دانش‌آموزی که مزد تلاشش را گرفته باشه جلسه راجمع کردم 👌. بعد از جلسه سراغ برنامه بعدیم رفتم . با دختر خاله و فعالین محله در مورد چگونگی کار های میدانی و روشنگری چهره به چهره صحبت کردم تا گروهی را در محله ی مادرم فعال کنند تا بین مردم وپارک ها فعالیت کنند از مسجد بیرون آمدم وبا ذوق سمت خانه مادرم حرکت کردم. جلوی در خانه رفتگری منتظر بود . سلام علیک کردم وگفت آب سرد میخواستم حاج خانوم.. سریع از یخچال آب سرد آوردم و چند باری برایشان پر کردم تا استراحت کنند سر بحث انتخابات را باز کردم و برایشان از اهمیت رای دادن گفتم و به خدا سپردمشان. سرم را که چرخاندم شمسه خانم را دیدم بخاطر علاقه اش به من جلو آمد و گفت :دلمان تنگ شده... پاسخ محبتش را دادم و جمله ی قلقلک دهنده ای برا ی ورود به بحث گفتم. این روزهای داغ انتخابات برای عروسی اینجا هستیم. چه خبر از انتخابات؟ گفت رای نمیدهم.. آنقدر از زمین و زمان مثال زدم تا متقاعدش کنم.. آخرش گفت به هرکسی شما رای بدهید من اعتماد دارم و رای میدهم در حالی که خدا رابابت این یکی دو ساعت شکر کردم. و احساس سبکی داشتم ، به خانه آمدم ،بر خلاف همیشه امیر عباس کوچولو به جای گریه با لبخند منتظرمن بود. زیر لب زمزمه کردم ان مع العسر یسرا @madaranemeidan