_بفرمایید اینم چایی گل پسرم لبخندی بدرقه ی نگاهش میکنم و مینشینم رو به رویش کنارسفره. همانطور که دستش را برای برداشتن قاشق دراز میکند، به ناگاه به شدت کشش یک موج به سمت ساحل، ابروهای پهن و کشیده اش را میکشاند به سمت پلک هایش؛ و لب هایش را، مثل غنچه ی گلی که سه روز میشود شکفته شده، شکل میدهد. نگاهش مانند نگاه توبیخ گرانه ی فرمانده ای بود برای سرباز تازه خدمتی، که در شیفت نگهبانی شبش، خرابکاری بزرگی رخ داده بود. یک «ااااا» کشیده میچپاند توی دهانش. و همانطور که چشم از لیوان چایش برنمیدارد میگوید: « ا من اینو نمیخوام، این چایی کپک زده!؟.» و بدون منتظر ماندن هیچ حرکت و سخنی از جانب سرباز بخت برگشته ی ترسیده، مانند خورشید دم ظهر خوزستان، از صورتش، عصبانی گرما می پاشید. نگاهم را میکشانم به لیوان چایی، که بخاطر ریختن آب سرد املاح دار شیر آبمان. حباب های سفید ریزی دورتا دور لبه ی لیوان را بغل کرده بود. باخنده ای میگویم: «نه، این که کپک نیست بخاطر آب شیرمونه، چون شکرم ریختم و سریع هم زدم حالا کف کرده.» برای لحظه ای موج خشم ابروانش عقب گرد میکند، و برای هضم حرفم دهانش نیمه باز میماند و نگاهش، مینشیند توی لیوان چای. چشم هایش کمی گرد میشود. و انگار که توی ذهنش صحنه ی دلخراش و چندشی به تصویر کشیده میشد، دوباره موج خشمگین عقب رفته ی ابروانش به ساحل پلک هایش نشست. و فریاد زنان گفت: «من اینو نمیخوام، این کف کرده چرا تو چاییم صابونم زدی من صابون نمیخوام من کف نمیخوام.» حیرت توی بغلم جان میداد از فکرهای پسرک، حالا نشسته کنار سفره، رگبار اشک هایش روی صورتش میریخت. مثل فرمانده ی شکست خورده ی گردانی که تمامی سرباز های پادگانش، یک هو تمام امیدش را به باد داده بودند. صدای گریه اش سکوت پر از حیرت من و خانه را می جوید. و من با فکر چایی با عطرو طعم صابونی بارایحه ی گل های بهاری، چاییم را سر میکشم. بچه ها کانال ما در بله https://ble.ir/madaroneh در ایتا https://eitaa.com/madaroneh