(۳۰) فرزانهـ متوجه نشدم... مگه تو نخریدی؟؟!! سحرـنه اینو بهنام خریده برای معذرت خواهی... فرزانه دیروز رفته بودم سر قرار بیچاره بهنام خیلی ناراحت بود خیلی دوست داره حتی از شاهینم بیشتر تازه دلش برات تنگ شده ...میگه کی میشه دوباره ببینمش... فرزانهـ جدی؟؟ سحرـ اره والا دروغم کجا بود 😍😍😍😍😍 دستش درد نکنه ...خیلی خوشم اومده ... راستی به مامانم چی بگم 😱😱 هیچی بهش بگووو 🤔🤔 سحر برام خریده اینجوری بهتره فرزانه ـ باشه 😊 من برم دیگه کاری نداری فرزانه نه به سلامت سحر که رفت من شروع کردم به ذوق کردن ...زود گردنبند و گوشواره هارو انداختم جلو اینه خودمو برنداز میکردم از حالتهای مختلف به خودم نگاه میکردم... چقدر خوشگله خدا 😍😍 حتی از کادویی که شاهین به سحر داده بودم قشنگ تره سحر که داشت میرفت مامانم اومد درو باز گذاشته بود مامان وارد که شد یهو جا خوردمو ترسیدم یه داده کوچولو زدم چته بچه خل شدی مگه ... واای مامان یه دفعه اومدی ترسیدم مگه در باز بود ؟؟ مامان ـ اره احتمالا سحر باز گذاشته بود اون چیه فرزانه گردنت از کجا اوردیش؟؟؟ اینارو ...اینارو سحر برام خریده موهامو زدم کنارو گفتم مامان نگاه کن تازه گوشواره هم داره 😍😍😍 میبینی چه دختر خوبیه مامان اره دستش درد نکنه خیلی خوش سلیقه ست ... بهتم خیلی میاد بزار یه بار دیگه تو اینه نگاه کنم از دیدنشون سیر نمیشم امان از دست تو فرزاانه😄😄 مامان راستی نگفتی خاله اعظم چیکارت داشت مردم از کنجکاوی 😁😁😁😁 هیچی یکی از دوستاش اومده بود خونشون میخواست منم باهاش اشنا کنه خانمه مغازه لباس فروشی داره نشستیم یه خورده حرف زدیم همین ازم خواست یه روز برم مغازه اش از جنساش دیدن کنم فرزانهـ اهااان من فکر کردم چیکار داره که اونجوری عجله داشت 😒 منو سحر دوباره باهم صمیمی شدیم حتی بیشتر از قبل دیگه زیاد طرف زینب نمیرفتم چون نمی خواستم سحرو ناراحت کنم ... ولی زینبم دست بردار نبود همش بهم پیله میکرد که قبلنا خوشگل تر بودی با حجاب یا اینکه موعظه های الکی در مورد حجاب و سنگینی دختر که واقعا مغزم سوت میکشید از حرفاش راستشو بخواین دیگه جایی برای شنیدن حرفاش نداشتم چون سحر با رویا پردازی هاش در مورد شاهین و بهنام تمام ذهنمو پر کرده بود هرچی که روزها می گذشت من بیشتر فریب میخوردمو بیشتر شبیه سحر میشدم ظاهرو اخلاقمون دقیقا مثل هم شده بود زینبم با دیدن من خیلی اشفته میشد اما یه روز زنگ اخر که میخواستیم از مدرسه خارج بشیم زینب اومدو دستمو گرفت و کشید کنار ببین فرزانه باهات کار دارم سحرم بیکار نموند اومدو گفت باز چیکار داری باهاش دختریه دیوونه فرزانه ـگفتم کارت دارم میشه یه دقیقه تنها حرف بزنیم یه نگاه به سحر انداختمو گفتم نه همین جا بگووو سحر غریبه نیست 😒😒😒 زینب بعده یه مکث گفت : فرزانه به نظرت این راهی که توش قدم برداشتی درسته؟؟!! فرزانهـ خواهشن واضح تر بگوو و سریع تر چون دیرمون شده... ببین ابجی گلم یه نگاه به ظاهرت بنداز خیلی عوض شدی دیگه فرزانه سابق نیستی از این رو به اون رو شدی کارایی میکنی که اصلا درست نیست فرزانه من نگرانتم داری خودتو میندازی تو چاه هر چه زودتر برگرد خواهش میکنم ... نزار شیطون گولت بزنه ... سحر ـ چی شد نفهمیدم منظورت با کی بود ؟؟ تو با من بودی شیطون زینب ـ از نظر من هرکس که مسلمونی رو گمراه کنه فرقی با شیطان نداره سحر عصبانی شد من به زینب گفتم میشه بس کنی خسته شدم از این حرفای تکراری و خسته کنندت دیوونمون کردی دیگه نمیخوام طرفمون بیای فهمیدی من خودم عقل دارم نیازی به تو نیست بریم سحر... زینب ـ اما بدون یه روز پشیمون میشی که دیگه دیره... با بی اعتنایی از کنارش رد شدم نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹