❖ پس از آفرینش آدم، خدا گفت به او: نازنینم آدم…. با تو رازی دارم!.. اندکی پیشترآی .. آدم آرام و نجیب ، آمد پیش !!. … زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم آدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش … که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی …. من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه … به اندازه عرش ..نه ….نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! آدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !… راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،… نازنینم آدم !… نه به اندازه ی تنهایی من … نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت !… که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!! نازنینم آدم….نبری از یادم…. 💕❤️💕❤️