به زخم دل که ندارد دوا مداوا بود نبود در دل من هيچ غصه اي تا بود تمام هستي من رفت از برم، اي کاش… تمام هستي عالم نبود و زهرا بود دوباره داغ پيمبر نشست بر قلبم ز بسکه فاطمه من شبيه طاها بود اگرچه ماندن او بود مثل جان کندن ولي چراغ اميدي به خانه ما بود به غصه فاطمه من هميشه عادت داشت هميشه ديده ی او از سرشک دريا بود هميشه ناله عجل وفاتي اش بر لب چرا که مرگ به دردش فقط مداوا بود به سينه داغ پدر داشت و برای او غلاف و آتش و سيلي فقط تسلا بود چه کرد سیلی دشمن، که شدت ضربه از اینکه فاطمه رو میگرفت پیدا بود غلاف تيغ و لگد، تازيانه و سيلي تمام اجر نبي بر ام ابيها بود کنم نظر به در سوخته و گويم کاش نبود ميخ روي درب خانه اما بود به پيش چشم من او را به کوچه ها کشتند چرا که ياور من خود غريب و تنها بود گل بهشتي ام از درد و غصه پرپر شد خميده گشت قدش که مثال طوبا بود