۱۱ ۱ربع مونده بود به ۱۰ وسایلارو جمع کردیم بردیم پایین ملیحه خانوم هم وسایلاشو جمع کرده بود بره روستاشون راننده های عمارت هم عصر رفته بودن عمارت خالی شده بود هرچند بعد مرگ بابام بودو نبود کسی فرق نداشت عمارت انگار خالیه خالی بود رفتیم جلوی در عمارت اشکام سرازیر شدن ملیحه خانوم رو با تمام وجودم بقل کردم افرا:دورت بگردم مواظب خودت باش اونم گریش گرفت ملیحه خانوم:توهم افرا:قربونت برم نمیزارم اینطوری بمونه همه چی درست میشه ملیحه خانوم:دختر نازم تاکسی رسید ملیحه خانوم باهامون خدافظی کردو رفت منو جانان هم منتظر راننده بودیم بعد چند دقیقه ون مشکی رنگی جلوی عمارت وایساد اون پیرمرد پیاده شد افرا:سلام +:سوارشید وسایلو راننده برداشت رفتیم نشستیم جانان بی صدا نشسته بود کنارم اون پیرمرد هم نگاهش روم بود اصلا از نگاه هیزش خوشم نمیومد چطور میخواستم تحملش کنم آخه رو به جانان پرسید +:اسمت چیه جانان:جانان +:چه چشم های خوشگلی داری جانان چیزی نگفت +:چشم هاتو میدی به من جانان:نخیر +:چرا جانان:مگه خودت چشم نداری خندم گرفته بود +:دارم اما چشمای تورو دوست دارم جانان:اما من چشمای تورو دوست ندارم وای خندم گرفته بود اونم از نوع شدید خداروشکر مرده عصبی نشد بازم با خوش رویی با جانان شوخی کرد +:چرا جانان:چون که دوست ندارم +:خب چرا دوست نداری جانان با حرص گفت عههه مرده خندیدو گوشیشو گرفت دستش تا برسیم حرفی زده نشد راننده ها وسایلو بردن من هم دست جانانو گرفتم پشت سر پیرمردی که اسمش هم نمیدونستم رفتم رفتیم داخل عمارت خدمتکار اومد جلوی در با خوش رویی رو به ما گفت خدمتکار:سلام خوش اومدید افرا:ممنون عمارت قشنگی بود مثل عمارت خودمون بزرگ بود +:حکیمه اتاقشون رو نشون بده بهشون روی کاناپه ی مرد نشسته بود سیگار می‌کشید بی اهمیت به هیچکس تو حال خودش بود خدمتکار اشاره کرد که بریم طبقه بالا