دوماهش شده بود وبه معنای واقعی کلمه یتیم شده بود...من عمرا اگر تواین شهر دوم بیارم ...درودیوار این خونه انگار مثل شب اول فبر که میگن قبر تنگ میشه وعذاب میکشی شده ..انگاری له ام کردن ...نمی خوام زیر نگاه خواهرم سارا که پراز ترحمه زندگی کنم ..نمی خوام زیر بار پچ پچ های مادرم که چقدر بدشانسم ..چقدر طالعم سیاه هست زندگی کنم ...با این که ارسن رو اصال نمی شناختم اما همون لبخند های اخرش ..همون حرفاش ته دلم رو گرم میکرد ومن یک عالمت سوال همیشه همراهم بود که چرا ازاین مرد جدا شدم ؟؟..مگه چی شده بود ؟؟...نمیشناختمش ویک حس ناشناخته نسبت بهش داشتم...میدونم که دوست داشتن نبود ..اما تنفر هم نبود ..یادم امد از اون موقعی که زنجیر صلیبش که اتور دادش بهم ...نمی دونم چرا داد ..ونمی دونم چرا مثل این دیونه ها قبولش کردم ...افسرده نبودم اما ازهمه ادمای اطرافم ونگاه های گاه پرتعجب وگاه ازسر ترحمشون بیزارم میکرد که برم سمتشون ..این اتاق که عذابش مثل یک قبر تاریک ونمور بود رو میپسندیدم تا رفتن به بیرون ازاین اتاق ..به اندازه بیست سال عمرم بغض جمع شده بود توگلوم ونمی تونستم گریه کنم ...خوددرگیری داشتم وبغض داشتم ومیگفتم االن دقیقا داری داسه کی گریه میکنی ؟؟تو که به قول مادرت ازاول طالعت سیاه بود ..شانس نداشتی ..االن باید کنار بیایی باهاش تا گریه کنی ...مسیحی نبودم اما همین طوری گردنبندش رو انداخته بودم گردنم ..نمی دونم شاید عذاب وجدان داشتم که مرد سابق زندگیم رو شوهرم دیگه ام کشته ومن خودمو مقصر میدونم ...ارسن رو هنوزم یادم نیامده بود ونمی شناختمش ولی حس زجر دار عذاب وجدان ول کنم نبود ...دوستش نداشتم ودرعین حال متنفر هم ازش نبودم واین زنجیر رو بسته بود فقط واسه این که شاید یک ذره عذاب وجدان رها کنه منو ...اما به همون اندازه که زنجیر دور گردنم گاهی گردنم رو اذیت میکرد صدبرابر بدتر حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد ونابود ....توتاریکی اتاقم زل زدم به محمد منصور ...اروم خوابیده بود ...اروم بغلش کردم وبوییدمش ...صورت گرد وکوچولوش رو چندبار بوسیدم که بیدارشد وچشم باز کرد اما خیلی ناز با لبای صورتیش یک خمیازه کشید وبامزه تر خوابید ...لباش رو بوسیدم وزمزمه کردم عشق مامان ..گل پسر ریزه میزه مامانپتوی کوچولوش روش کشیدم ونگاه کردم به ساک کوچولوی که وسایل محمد منصور بود ...برای فردا برنامه ها داشتم ..میخواستم از زیر نگاه پر از ترحم خواهرم که از صد تا تیغ برنده تر نسبت بهنگاه های دیگران بود واز حرفای یواش مامانم درباره شانس وبختم فرار کنم ..انگاری اونا ازصدتا غریبه برام بدتر بودن حرفاشون وکاراشون ..چند روز پیش ازبین وسایلم که توی یک جعبه بود یک فیلم پیدا کردم ..اول نمی دونستم چی هست بعد که داخل دستگاه گذاشتم دیدم فیلم عروسیم باارسن هست ...اونم از نصفه که داشتیم عقد میکردیم ..اما عجیب ترش این بود که بقیه اش ازداج من ومحمد حسین بود ...اون فیلم رو که دیدم نمی دونم چرابه خوددرگیری هام اضافه شد وحالمو بدتر کرد ومدام با درونم درحال جدال بودم ...میخواستم برم ..برم یکجای دورازهمه ..دوراز دورغ گو ترین انسان های نزدیک زندگیم ..یک چیزی رو که بدون بحث بادرونم قبول داشتم این که هیچ وقت نه خواهر ونه مادرم رو نمی بخشم واسه پنهان کاری که ازم کردن ونیمی از گذشته من رو که قسمت مهمش بود رو ازم مخفی کردن ..به ساعت نگاه کردم که سه نصف شب بود ومن خوابم نمی برد ...خم شدم که برق زنجیر به چشمم خورد ..تو تاریکی اتاق فقط نور ماه بود که از پنچره میتابید به روی تخت وروشن میکرد اتاق رو بانور مهتابی رنگش ..میخواستم فرار کنم با موجودی هفت میلیون که اونم مربوط به فوختن داروندار زندگیم ...یعنی هرچی طالیی که از اول کودکیم تا به االن داشتم ...بیشترشون مال دوران زندگیم باارسن بود ..البته چقدر ممنون شدم ازبابام که واسم توبچه گی اونا رو خریده بود ...یادم امدازروزی که بعد از فراموشی سارا همه فیلم ها رو بهم نشون میداد وتو هرفیلم واسه تولد یا شاگرد اولی ..کادو دستبند یا گوشواره وامثال ان ها رو میگرفتم .. صدای اذان که بلندشد..ایستادم رفتم که وضو بگیرم ...نمی دونم چرا بااین گردنبند کنار نمی امدم ...درش اوردم و تویک قسمت از کیفم که جای مطمئنی بود جمعش کردم ..ایستادم به نماز...نماز رو که سالم دادم بلندشدم ومانتوم رو پوشیدم با مقنعه ام ..اروم ساک کوچولوی خودم وپسرم رو برداشتم ..اروم کلید دراتاق رو چرخوندم ..خونه کامال تاریک بود ...اروم رفتم بیرون ..کفش های اسپرتم رو برداشتم وبدون ایجاد سروصدای رفتم تو حیاط ...متوجه شدم یک نفر هست سریع ۱۳۶