میفهمیدی ..نائینی ها عادت ندارن کسی رو به زور نگه دارن مخصوصا که یکبار امتحان شده این
موضوع ..."به در اشاره کرد وبا صدای دورگه ازخشم گفت :جوری محـــو شو از زندگیــــم که
هیـــچ وقت نــــه اسمــــت باشه ..نه وجــــود خودت ونه یــــــادت ...
فهــــــمیــــــدی یا نــــــــه ؟
ازدادش رفتم عقب تر ..پوست لبمو کندم تا اشکم درنیاد ...عقب عقب رفتم که خوردم به مبل
..برگشتم کیفم رو برداشتم که صدای اذان صبح بلندشد...اگه غرور اون شکست ..غرور منم
شکسته شد ..مگه من امده بودم به زور که اینطوری داره پرتم میکنه بیرون ...کاش هیچ وقت نمی
موندم ..دوباره اون حس طرد شدن رو داشتم از خانواده ام که عزیزترین ها بودن برام ..با این که
من موندم فقط واسه حرف زدن ..بااین رفتارش این حس دوباره به من القا شد که بازم پسم زدن
وطرد شدم ..واسه بارصدم تودلم واسه خودم گفتم :مردیکه احمق...مگه تو اصال توزندگیش بودی
سپیده که الان داری توخودت میشکنی ..تو مونده بودی که حرف بزنی وازگذشته سردربیاری .."من
غلط کردم که موندم ...بیجا بود مونده ..واسه مایی که برگشتی در کار نیسست مزخرف بودن
موندنه .."باید جوابش روبدی ...
با داد گفتم :جناب نائینی من قصد موندن رو نداشتم واسه همیشه ..من موندم تا از گذشته پاک
شده ذهنم یک چیزای درباره زندگی ام بدونم که کاملا همه چی دستگیرم شد ..درضمن من هیچ
وقت اززمان جدایی تو زندگیت نبودم
امد بیرون ورفت سمت روشویی وگفت :لازم به حضورت نیست ..یادت همیشه بوده ..دروبست ..کلافه شدم بیشتر..جعبه قرصم رو دراوردم ویک قرص برداشتم ....کیف وجعبه رو
گذاشتم رو میز ورفتم تواشپز خونه ولیوان اب رو برداشتم خوردم قرص رو ...نفس عمیقی کشیدم
....باید برمیگشتم پیش پسرم ..دستی به گردنبندم کشیدم وچرخیدم که برم که صدای مردونه ای
با طنین واهنگ زیبایی گفت :الله اکبـــــر....
رفتم بیرون دیدم ارسنه که داره نماز میخونه با یک صوت خاصی سوره ها رو میخوند که میخکوب
زمین میشدی از صداش ...تواتاق خواب بود ومن از تو اشپزخونه ..ازلای در نیمه باز داشتم
نگاهش می کردم ..مگه مسیحی نبود ؟؟
انقدر زیبا میخوند که متوجه نشده بودم که هنوز موندم تو خونه ..باصداش به خودم امدم ..نگاهش
کردم ..دیدم داره سر استین هاش رو میبنده..همین وطور هم گفت :کجایی تو ؟؟فهمیدی چی
گفتم ؟..
گنگ سرتکون دادم وگفتم :اره ..االن میرم ...نمی خواست بگی ..
خواستم رد بشم که استین مانتوم رو گرفت وگفت :لجبازی تو چقدر ..دارم میگم این قرص چیه
؟؟..
باز اخم کردم وگفتم :اخه بشر تو چقدر فضولی ..مگه نمی گی برو ..محو شو ..یادتم نباشه ..پس ..
سریع گفت :یک وقتی اون غرورت رو نشکنی بمونی خب ؟...همیشه من التماس کنم ...من غرورم
رو بزنم کنار بخوام بمونی ...
خندیدم وگفتم :تو متوجه ای اصال چی میخوای ؟...
تند گفت :اره میدونم چی میخوام ..اما تو شده یکبار به من فکر کنی وخوش حال کردنم ...همیشه
من بودم که ..
پریدم میون حرفش وگفتم :منت نذار ..
سری تکون داد وگفت :متاسفم برات ..تو همه این توجه ها وعلاقه رو داری میذاری پای منت
گذاشتن ..اینو بدون که هیچ ادم میزادی نمی تونه منو مجبور به کاری کنه هرکاری کردم خودم
خواستم ..من دردم اینه که تو یک بارشد که خواسته های من واست مهم باشه ..بخوای خوش
حالم کنی ..نبودی عمرم ..نکردی ..دردم اینه که مثل اینکه من خیلی اویزون زندگیتم ...من باید
محو بشم ..اینطوری
۱۶۴