🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ سرهنگ گفت _ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی! با تندی گفتم _می دونستین و اینهمه تحت فشار قرارم دادین!؟ حسین خواست چیزی بگه که نذاشتم و رو به سرهنگ گفتم _گوش میدم سرهنگ! بفرمایین. سرهنگ_ دلیل اینکه تا الان سعی کردیم به تو نشون ندیم که از هویت اصلیت با خبریم این بود که یه دستور از طرف مسئول پرونده بود! دلیل نگه داشتنت اونم به مدت 40 روز اینه که اوانسیان دنبال ردی از تو و الیوت می گشت و ما اینجا رو از هر جای دیگه برات امن تر دیدیم! و دلیل حضور دایی و دوستت این بود که اونا اسرار به دیدنت داشتن و من بلاخره اجازه دادم ببیننت! درضمن دلیل اینکه این مکالمه رو ضبط کردیم این بود که باید این ویدیو رو برای مسئول پرونده می فرستادیم تا ببینه که تو چقدر تحت فشار بودی. دوربین رو قطع کرد و گفت _حالا میتونی یه دل سیر با نزدیکانت رفع دلتنگی کنی! ادم بی منطقی شده بودم!! فکر میکردم اونا مقصر تمام بدبختی هامن! دیگه دلم نمی خواست هیچ کدوموشونو ببینم! از همه بیشتر از بردیا دلخور بودم که منو می شناخت اما باهام سرد و خشن برخورد می کرد. رو به سرهنگ گفتم _از لطفی که بعد از این همه مدت بهم کردین ممنونم اما من ترجیح میدم توی سلولم و فقط با الیوت عزیزم گپ بزنم!! من به غیر از الیوت هیچ کس دیگه ای رو ندارم جناب سرهنگ مهدوی! دست الیوت رو گرفتم و به سمت در خروجی که مخصوص متهم بود رفتم و زنی که مسئول همراهی من از سلول تا اتاق بازجوویی بود من رو به سمت سلولم هدایت کردو بعد از اون درو بست. * * 2 روز بعد از قرار توی رستوران ، جواب نبش قبر و تست دی ان ای اومد و جواب همون چیزی بود که حدس می زدیم! دستور رسید که وقتی سمیر و الم اوانسیان خونه رو ترک کردن خیلی بی سر و صدا وارد خونه بشیم و دریا و الیوت رو همراه خودمون بیاریم اداره. اما سرهنگ دستور داد به هیچ وجه با دریا صمیمی رفتار نکنم و چقد دلم کباب شد وقتی فهمید قراره بره سایت(اصطلاحی که معنی زندان رو میده)... الان چهل روزی از بازداشت بودن دریا می گذره و روز به روز افسرده تر میشه! تمام ساعتی که توی سایته یا داره قران می خونه یا نماز یا تو سجده درحال گله و گریست! وقتی توی اولین بازجوییش فهمید که یه جنازه رو با هویت اون دفن کردیم اولین چیزی که گفته بود این بود که "دلیل سردی بردیا این بوده پس!" و این یعنی تو بحرانی ترین شرایطشم به من فکر می کنه! تو این چهل روز خیلی اتفاقا پیش افتاد ... علی تصادف کرد ولی خوشبختانه حالش بهتره... سرهنگ مهدوی و حسین و سوگند هم برای همکاری به تهران اومدن... زخم گونه ی دریا عفونت کرد و 2 روز رو توی درمونگاه اداره گذروند و چقدر گریه کرد که من همراهیش نکردم در صورتی که تمام مدت من پشت در اتاقش شاهد همه چیز بودم! مسئول چک کردن دوربین سلول دریا خودم بودم و اون هنوز از این موضوع با خبر نبود. حسین و سوگند کنارم ایستادن . هدفونو از روی گوشم برداشتمو گفتم _ چیزی شده بچه ها؟! سوگند اهی کشید و گفت _طفلک دریا!! تو زندگیش دائم داره عذاب می کشه! الانم که از همون زده شده...حقم داره! هیچ کودوممون تو این مدتی که زندانیه بهش سر نزدیم! چیزی نگفتم که ادامه داد _بردیا میشه هدفونو بدی منم صداشو بشنوم؟؟ هدفونو بهش دادم و از جام بلند شدمو همراه با حسین رفتیم اونطرف تر که همون لحظه صدای یا خدای سوگند اومد . سریع کنارش قرار گرفتیم که دیدم دریا از حال رفته و تا خواستم وضعیت اضطراریو اعلام کنمو در سلولو باز کنم دریا ازجاش بلند شدو نشست و با الیوت زدن زیر خنده! پووفی کردمو زمزمه کردم _ خدا زلیلت نکنه دختر! نصفه جونم کردی! سوگند با شگفتی نگاهم کردو گفت _صدا رو پخش کن ببین دریا چی میگه!! صدا رو پخش کردم که صدای دریا پیچید توی اتاق 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~