سپند روی آتش بودم. بیقرار و بیتاب. با خودم میگفتم این همه این پست و آن توییت را خواندن و حرص و جوش خوردن چه فایده؟ تلاطم رهایم نمیکرد. باید کاری میکردم. باید از خواننده و شنونده و منفعل بودن خارج میشدم.
آمار را که نگاه کردم، ۲۰ تا ۳۰ درصد مردم هنوز مردد بودند به چه کسی رای بدهند. تعداد زیادی هم هنوز نمیدانستند رای بدهند یا نه!
دیشب حرفهای دکتر شاکرینژاد از مرکز تحقیقات صداوسیما را شنیدم. میگفت امسال تعداد افرادی که هنوز کاندیدای خودشان را انتخاب نکردهاند، بیشتر از سالهای قبل است. لابد چون فرصت انتخابات کوتاه و ناگاه بود و مردم هنوز از بحران تشییع بیرون نیامدهاند، و خیلیها، خیلیها در روستاها و شهرهای کوچک، اصلا نمیدانند چه کسانی کاندید انتخاباتند!
شروع کردم به پیام دادن به دوستان مرددم. کسانی که احتمال داشت در انتخابات شرکت نکنند. با چند نفری حرف زدم و مصممشان کردم رای بدهند، و البته به کاندید مورد نظرم هم رای بدهند. حس خوبی داشت. اما تعداد زیاد نبود.
ظهر امروز دوستم فاطمه زنگ زد. گفت از طریق سایتی دارد شمارهی مردم روستاها را بصورت تصادفی میگیرد و میخواهد بهشان زنگ بزند و دعوتشان کند به مشارکت، و اگر امکان داشت تبلیغ نامزدهای جبههی انقلاب و گفتن معیارهای اصلح. انگار خدا حرف دلم را شنیده بود.
دروغ چرا، راستش اول کمی ترسیدم. گفتم اگر سوالی بپرسند که جوابش را ندانم چه؟ اگر برخوردشان بد بود و توهین و فحش شنیدم چه؟ اما این همان فرصتی بود که دنبالش بودم. پس نمیتوانستم ردش کنم. در محضر خدا هم برایش بهانه و دلیلی نداشتم. راستش تمام این روزها دنبال چنین موقعیتی بودم اما نمیدانستم از پسش برمیآیم یا نه. پس پا روی ترسم گذاشتم.
بهش گفتم من هستم. تعدادی شماره بده، هرکدام به یک نفر زنگ بزنیم بعد باهم حرف میزنیم و تجربهی تماسمان را به هم میگوییم. دل به دریا زدم... تماس اول... آقای جوانی جواب داد. گفتم: «میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟» گفت: «بفرمایید». گفتم میخواستم بپرسم نظرتون دربارهی شرکت تو انتخابات چیه؟» گفت: «والا شرکت که میکنیم وظیفهمونه.» گفتم: «تصمیم هم گرفتین به کی رأی بدین؟» گفت: «راستش نه هنوز، شما میگین به کی رأی بدیم؟» از او دربارهی ملاکهایش برای انتخاب پرسیدم و چون خیلی اطلاعات نداشت اصرار کرد نظر خودم را بگویم. نظرم را با توضیح خلاصهی دلایلم به او گفتم. گفت که حتما به ایشان رای میدهد، خودش و همسرش! گفت که راننده است و قرار است صندوق هم جابجا کند. مردم را هم دعوت میکند. چقدر حس خوبی داشت برای تماس اول!
با فاطمه حرف زدم. او هم با پیرزنی صحبت کرده بود که میگفته پاهایم درد میکند و نمیروم رای بدهم. با کمی توضیح و تبیین دوستم و گفتنِ اینکه عید غدیر است و اگر بگوییم مهم نیست اتفاقی میافتد که بعد از غدیر برای امیرالمومنین (ع) افتاد، راضیاش کرده بود. پیرزن گفته بود به پسرم میگویم، مسجد نزدیک خانهمان است. میروم و رأی میدهم به هرکس شما بگویید!
چند نفری دوست نداشتند حرف بزنند و خداحافظی کردم. چندین نفر هم حرف زدند، و تقریبا همه با صرف کمتر از پنج شش دقیقه کاملاً پذیرای حرفهایم بودند. حتی یکیشان بهم قول داد به آقای دکتر قالیباف رأی بدهد به شرطی که بعداً کمکش کنم بازنشسته شود! بهش گفتم من کارهای نیستم! اما پزشکم. اگر خدایینکرده بیماریای مشکلی داشتید در خدمتم.
خیلیهاشان درددل میکردند. میگفتند هرکس بیاید برای ما فرقی نمیکند. برایشان توضیح میدادم و از تفاوت دوران احمدینژاد و روحانی و رئیسی میگفتم. خودشان کمکم به زبان میآمدند که بله، خیلی فرق داشت، اینکه رئیسجمهور صبح جمعه خبردار شود بنزین گران شده، با خادمجمهوری که در سیل و زلزله و رنج، همپا و همقدم و همدل مردم بود.
حالا میخواهم از همهی شما، از همهی شمایی که نمیدانید چه کنید و قلبتان برای وطن میتپد کمک بخواهم.
برای همراهی با من، به این آیدی پیام بدهید تا برایتان چندتا از شمارههای تصادفی مردم روستایی را بفرستم:
@Join_hands
داستان تماسهایتان را برایم بفرستید تا در این کانال منتشر کنم.
خواندن این متن هم حتما، حتما رزق شما بود.
به این رزق، سلام بگویید.
@maghzesabz