روزنوشت پانزدهم آوردگاه کد ۷۲۴ قسمت اول ساعت یک ظهر بود. برای رسیدن به اتوبوس تربت-مشهد، منتظر راننده‌ی بیمارستان نماندم. اسنپ گرفتم که زودتر به خانه برسم و ساک ببندم و بروم. تا مقابل در خانه رسیدم موبایلم زنگ خورد. آقای ب پرستار بامعرفت اورژانس بود که با لحن غمناکی گفت بیمار کد ۷۲۴ داری. می‌دانست عجله دارم؛ خیلی هوایم را داشت که به سفرم برسم. سپرده بودم که چون آنکالی‌ام تا یک ونیم ظهر است و اتوبوس نهایتا یک ونیم تا دو حرکت می‌کند، حواسشان بهم باشد. آقای ب گفت بیمار از دو ساعت پیش دست و پای راستش فلج شده. خواستم با خودم حساب کتاب کنم که اگر الان بروم تا مریض را ببینم، معاینه کنم، شرح حال بگیرم، سی‌تی شود، اگر کد بود یک ساعت تزریقش طول می‌کشد و... اما وقت حساب و کتاب نبود. بدون فکر گفتم برمی‌گردم. به راننده‌ی اسنپ گفتم: «دور بزن برگردیم اورژانس ذوالفقاری». تا رسیدم اورژانس، نگهبان می‌خواست در را ببندد؛ دست انداختم و گفتم نه! و سریع وارد شدم. در راهروی اورژانس می‌دویدم که چشمم به تخت بیمار افتاد و پزشک اورژانس و همراهان بیمار و آقای ب که داشتند می‌بردندش سی‌تی اسکن مغز شود. همان‌جا نگهشان داشتم و شرح حال گرفتم. همه چیز برای تزریق مناسب بود: زمان از دست نرفته بود، سابقه‌ی مصرف داروهای ضدانعقاد قلبی نداشت، فلج خفیف نبود و ظاهر بیمار به خونریزی مغزی هم نمی‌خورد. گفتم سریع سی‌تی‌اش کنند. تا برگردد دستورات و شرح حال را نوشتم جز مواردی که مربوط به تزریق بود تا اول مطمئن شوم خونریزی نیست. صفحه‌ی پکس را هی ریفرش می‌کردم تا سی‌تی بیمار را ببینم. لحظه‌ای از ذهنم گذشت اگر خونریزی مغزی باشد نیاز به تزریق ندارد و می‌توانم به اتوبوس برسم. خودم و شیطان را لعنت کردم. دعا کردم خونریزی نباشد، و بتوانم سریع تزریق کنم تا فلجش درمان شود. ثانیه‌شمار ساعت مچی‌ام روی صفحه‌ی سفیدش خیلی کُند می‌لغزید. سپردم به خدا. بیمار برگشت. پسرش برای رضایت تزریق مقابل استیشن پرستاری آمد و من برایش توضیح دادم که ما هنوز زمان داریم و اگر داروی ضدلخته را تزریق کنیم شاید حالش خوب شود و بتواند دوباره راه برود، هرچند ریسک خونریزی هم دارد اما احتمالش خیلی کم است. گفتم باید رضایت بدهید چون احتمال خطر هست. با درماندگی مکثی کرد؛ ازم پرسید: «نظر شما چیه خانم دکتر؟ بزنیم بهتره یا نزنیم؟» ساعت یک و نیم شده بود. عجب مخمصه‌ای..‌. عجب امتحانی... خانواده‌ام در مشهد چشم به راهم بودند. خودم هم دلم تنگ شده بود. فشار و قند بیمارم خوب بود. هیچ دلیلی برای تزریق نکردن نداشتم. پیرزن هفتادو پنج ساله‌ای بود. برخی از همکارانم در شرایط عادی هم برای بیمار ۷۵ ساله دارو تزریق نمی‌کنند. نه بخاطر خطرش، که از نظر علمی هیچ فرقی ندارد سی سالت باشد یا نود سالت، سکته‌ی مغزی با یک سری شرایط خاص در ساعات اول دلیل کافی برای تزریق در هر سنی‌ست. برخی تزریق نمی‌کنند چون دنبال بهانه می‌گردند که چند ساعتی معطل یک بیمار نشوند و اگر بعدها عارضه‌ای داشت از گرفتاری‌هایش جسته باشند. البته که شرایط بیمار برای تزریق هم مهم است و باید فراهم باشد. پسر بیمارم منتظر پاسخ من بود. همان لحظه یاد چند روز پیش افتادم: کلاس کد ۷۲۴ که برای پرسنل EMS برگزار کرده بودم. آن‌جا گفته بودم هر دقیقه دو میلیون نورون مغز می‌میرند و هیچ‌وقت دوباره جایگزین نمی‌شوند. گفته بودم هر لحظه که از دست بدهید ظلم در حق مریض است. گفته بودم تصور کنید بیمار خودتان یا عزیزتانید، همان‌قدر باید برای بیمارتان بسوزید و لحظه‌ها را دریابید، چون تاخیر شما می‌تواند باعث شود انسانی که می‌توانست سال‌های سال زندگی مستقل و عملکرد طبیعی داشته باشد، وابسته به دیگران شود، و نه تنها زندگی آن یک نفر، که زندگی و آینده‌ی خانواده‌ای را به باد می‌دهید. چقدر تأکید کردم که اگر من آنکال بودم حتماً برای بیمار واجد شرایط تزریق می‌کنم و مهم نیست بقیه چطور عمل می‌کنند، اگر من بودم فلان و بهمان... انگار خدا از مَن‌مَن‌کردنم بدش آمده بود. باید حالم گرفته می‌شد. دوباره در صدم ثانیه‌ای به زمان حال برگشتم. درنگ نکردم، گفتم: «ببین آقا، اگه تزریق کنیم بهش یه شانس دادیم برای خوب شدن. برای زندگی کردن و فلج نبودن و راه رفتن و وابسته‌ی دیگران نبودن. ریسک تزریق هم کمه» گفت امضا می‌کنم. و من نفس راحتی کشیدم. با این‌که ته دلم ناراحت بودم و غرغر می‌کردم، اما انگار باری از دوشم برداشتند. انگار امتحان سخت خدا را پاس کرده بودم، شده حتی لب مرزی. دستور تزریق دادم و ناهارم را همان‌جا در آشپزخانه‌ی کوچک اورژانس باعجله خوردم. قبل از رفتن خانم میم را در اورژانس دیدم، ماجرا را که گفتم گفت: «حتما خیر و صلاحی هست، خودتون همیشه می‌گفتین، خدا بهتر می‌دونه خیر ما رو». تأیید کردم و لبخندی از مِهر زدم. ادامه دارد... @maghzesabz http://heiran.blogfa.com/post/24