روزنوشت هشتم
کاش میشد حقیقت را نگویم
باید بنویسم تا آرام بگیرم. خدا قلم را برای همین به دستانم دادهاست.
کنکوری که بودم، برای انتخاب پزشکی فقط یک دلیل داشتم، و آن سخت بودن مسیر بود. نمیخواستم اسیر روزمرگی و یکنواختی شوم. کوچکتر که بودم در درس علوم خوانده بودم الماس سختترین سنگ جهان است که در فشار و دمای بسیار بالا به دست میآید. یادم میآید معلم دبستانمان میگفت: «خیال نکنید همین که ادعای عاشقی کردید خدا میپذیرد. سخت امتحانتان میکند». و اینجا تازه آغاز مسیر دلدادگیست.
میدانستم عشق محبوب به دل داشتن آسان نیست. و هرچیزی که سخت و پرمرارت است، به او نزدیکتر است. زندگیام رنج غریبی نداشت. میخواستم خودم را شبیه الماس کنم. پس پزشک شدم.
امروز، در کلینیک خانمی آمده بود که همسرش ALS داشت. همان بیماری کشندهی پیشروندهی «استیون هاوکینگ». همانکه ذره ذره در عین هوشیاری تمام عضلاتت را فلج میکند، تنفست را به دستگاه وابسته میکند، توان بلع و حرف زدن و نوشتن درست را از دست میدهی، و با یک مرگ تدریجی زجرآور، پس از سالها وابستگی به عزیزانت و به ستوه آوردنشان، در ملالآورترین حالت ممکن جهان را ترک میکنی.
آمده بود از من تأیید بگیرد. یا نه، بهتر بگویم، آمده بود تکذیبش کنم. بگویم اشتباهی رخ داده، تشخیصش ممکن است چیز دیگری باشد، امید به قلب رنجورش بپاشم و شب که به خانه میرود، با لبخند گرمی به همسر چشم به راهش بگوید: «چیزی نیست، اشتباه شده، این لولهی تراکئوستومی را هم از گلویت درمیآورند، تا عید خوبِ خوب میشوی عزیز دلم...»
بله. آمده بود همینها را بشنود. من اما بیرحم بودم. نوار عصب استادم را که دیدم، سنگدلانه به او با جزئیات توضیح دادم که بیماری همسرت همین MND است که فکرش را میکردی. همین کابوس بدقوارهی پایانناپذیرِ مهلک. همان که همسرت را افلیج میکند و تنفسش را قطع میکند و تو باید چند سالی مثل پروانه دورش بچرخی و پرستاریاش کنی، و بعد، در نهایت رنج و ضعف از آغوشت پرواز میکند.
البته با این جملات نگفتم. اما به هر طریقی شده به او قبولاندم که پیش پزشک دیگری نرود. گفتم که استادمان، دکتر ب کارش درست است و وقتی نوار عصبش میگوید ALS یعنی ALS.
امیدش به آزمایشاتش بود که گفته بودند طبیعیست. و من تیر آخر را رها کردم: گفتم که آزمایشات طبیعی یعنی علل قابل درمانِ شبیه ALS که داخل این آزمایشات هستند، رد شدهاند، و تنها علت بیماری همسرت همان هیولاست که درمانی هم ندارد.
چشمهایش پر از بهت و انکار بود و هربار که ضربهای به جانش میزدم، دوباره برمیخاست، هر بار میگفت «خداروشکر»...
خدایا مرا ببخش.
کاش میتوانستم دروغ بگویم.
کاش میشد به او بگویم برو که دیگر رنگ بیماری را نخواهید چشید.
برو و با همسرت خوش باش. برو زندگی کن.
لعنت به من، به دانشم، به زبانم که راست را گفت. و هر بار که میگفت خدا را شکر، انگار مشتی سنگین به صورتم میکوبیدند.
پس از مرور هزاربارهی بیماری، و تکرار اینکه «پس این حتما MNDست؟!» و پاسخ هزاربارهی مثبت من، مستأصل و مأیوس از کلینیک رفت.
و من ماندم و سنگینی حقیقتی که چارهای جز گفتنش نداشتم.
گمان میکنم خدا میخواست الماسش کند. شاید...
http://heiran.blogfa.com/post/15
@maghzesabz