روزنوشت دهم و لیکن آدمی را صبر باید دارم روزهای عجیبی را پشت سر می‌گذارم. او می‌داند نقطه‌ضعفم بی‌صبری‌ست. دارد برایم پازل می‌چیند. گمان می‌کنم کلاس خصوصی صبر برایم گذاشته؛ و مثل کودکی که در یک سفر طولانی برای خاموش کردن غرغرهایش، بهش آب‌نبات و بیسکوئیت می‌دهند، یا گاهی در مسیر پیاده می‌کنندش تا هوایش عوض شود و تاب سفر داشته باشد، خدایم دارد هر لحظه تکه‌ای از پازل را آرام روی میز می‌چیند و اشک شوق مرا با مهربانی تماشا می‌کند. دارم پیش می‌روم، در همان جاده‌ای که او برایم خواسته و ساخته. هر بار که پس از رنج طولانی برای آرمانی که می‌داند بیراه نیست، زیر میزم می‌زند، و خودش از نو مهره‌های شطرنج را می‌چیند و فرومی‌پاشدم، یاد این کلام درخشان امیرالمؤمنین (ع) می‌افتم که فرمود: «من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزم‌ها و فروریختن تصمیم‌ها و برهم خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم». من در تربت غریبم، اما انگار همین‌جا زاده شده‌ام. موطنم تمام این سرزمین است، از ماکو و چالدران خودمان تا سیستان و بوشهر و همین تربت حیدریه. اینجا هم خانه‌ی من است. و این روزها آرامش بیشتری هم دارم؛ چون هر روز که می‌گذرد، بیشتر می‌فهمم چرا اینجا آمده‌ام. امروز «خانم پ» دوست‌داشتنی و «آقای دکتر عین» عزیز را ملاقات کردم. در دلم یقین دارم چیزی جز خیر از این دیدار سرازیرِ زندگی‌ام نمی‌شود. بگذارید فعلاً کمی با ابهام پیش بروم. روزها که بگذرد و پازل خدایم تکمیل‌تر شود، بیشتر می‌نویسم. http://heiran.blogfa.com/post/17 @maghzesabz