✍ حق را باور کن 🔹روزی واعظی به مردمش می‌گفت: «ای مردم! هرکس دعا را با اخلاص بگوید، می‌تواند از روی آب بگذرد. مانند کسی که در خشکی راه می‌رود.» 🔸جوان ساده و پاکدلی پای منبر بود که خانه‌اش خارج از شهر بود و هر روز می‌بایست از رودخانه می‌گذشت. 🔹چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. 🔸هنگام بازگشت به خانه، دعاگویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت. 🔹روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می‌کرد. آرزو داشت هدایت و ارشاد او را جبران کند. 🔸روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد تا از او به شایستگی پذیرایی کند. 🔹واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. 🔸چون به رودخانه رسیدند، جوان «دعا» گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام برنمی‌داشت. 🔹جوان گفت: «ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم. پس چرا اینک برجای خود ایستاده‌ای؟ دعا را بگو و از روی آب گذر کن!» 🔸واعظ، آهی کشید و گفت: «حق، همان است که تو می‌گویی. اما دلی که تو داری، من ندارم.» @mahale114