محله شهیدمحلاتی
فصل چهارم: صفحه سوم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل چهارم: صفحه چهارم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ..................... خبر به مدرسۀ زرامین سفلی هم رسیده بود و آنان نیز به‌فراخور وقتی که داشتند، برای برگزاری کلاس از من دعوت می‌کردند. تجربۀ کلاس‌داری و سروکله زدن با بچه‌های پرشوری که پر از سؤال‌های عقیدتی و معرفتی بودند، تجربه‌ای دوست‌داشتنی بود. این دوره با پایان سال تحصیلی به پایان رسید و پس از آن برای رسیدگی به درس‌های خودم به اصفهان بازگشتم. نزدیک اذان صبح بود که اتوبوس به گاراژ مرکزی شهر رسید. برای اقامۀ نماز به مسجد سید رفتم که نزدیک‌ترین مسجد بود. در وضوخانۀ مسجد یک معتاد گوشه‌ای افتاده بود و خماری می‌کشید. صرف اینکه کاری کرده باشم، تروفرز رفتم از سر چهارراه یک پلیس پیدا کردم، آوردم و معتاد را تحویل دادم. وقتی پلیس او را برد، دلم به حالش سوخت. با خودم گفتم: این چه کاری بود کردم؟ الان با این کار چه مشکلی از این معتاد حل شد؟ به‌هرحال به مسجد آمدم و با دعا برای حل مشکل همه، به نماز ایستادم. بعد از نماز، در حال خارج شدن از مسجد بودم که پیرمردی جلوی مرا گرفت و با لهجۀ غلیظ اصفهانی پرسید: «دیشب حَم شُدِس؟» «بله؟!» «آ می‌گما دیشب حَم شُدِس؟» هرچه تلاش کردم بفهمم، نفهمیدم چه می‌گوید. مردی از پشت‌سر به کمکم آمد و گفت: «آره حَجی! دیشب حمله شدس عملیات والفجر2 بودس.» این خبر صبحگاهی تمام معادلات مرا به‌هم ریخت. قبل از آنکه خودم را به درس و مدرسه برسانم، مرغ خیالم راهی منطقه شد. اگر دست خودم بود لحظه‌ای درنگ نمی‌کردم و می‌رفتم، اما درسم چه می‌شد؟ پیاده به‌سمت مدرسه ‌راه افتادم. در بین راه قرص نانی را به‌عنوان صبحانه گرفتم و سق زدم. علی‌کوثر، قبل از من به اصفهان آمده بود و در حجرۀ خودمان مستقر بود. هم‌حجره‌ای جدیدی نیز داشتیم. محمود عزیزی، جوانی خوش‌سیما که اصالتی از چهارمحال و بختیاری داشت، با روی باز به‌استقبال ما آمد و از همان ابتدا صمیمی ‌برخورد کرد. خود او اهل جبهه و جنگ بود و حتی جانباز شده بود. در نشست و برخاست و رفت‌وآمدهایش مشخص بود درد و رنجی او را اذیت می‌کند. وقتی علتش را پرسیدم گفت ترکشی به مثانه‌ا‌ش خورده و همین سبب مشکلات عدیده‌ای برایش شده است. برخوردهای گرم و صمیمی او می‌توانست نویدبخش رفاقتی طولانی باشد، اما عمر این آشنایی بیش از یک شبانه‌روز قد نداد. او ماندنی نبود و با شنیدن خبر عملیات، عزم جبهه داشت. همان روز وسایلش را جمع کرد. شب استراحت کرد. سحر بیدار شد. نمازشبش را خواند. صبح علی‌الطلوع از ما خداحافظی کرد و رفت. دیگر از محمود عزیزی هیچ خبری نشد تا سه-چهار ماه بعد که خبر شهادتش را شنیدم. رفتن او به جبهه بیشتر مرا سوزاند و به حال‌وهوای جبهه برد. دیگر سه هفته‌ای بیشتر نتوانستم دوام بیاورم. روزی به دوستانم در نهاوند زنگ زدم تا خبری از آن‌ها بگیرم. گفتند: «اینجا برای مراحل بعدی عملیات دارن ثبت‌نام می‌کنن. اگر می‌خوای بیای سریع خودت رو برسون که استقبال زیاده.» اگر اندک توانی برای ماندن داشتم، با این تماس همان را هم از دست دادم و آمادۀ رفتن شدم. دیگر فکر و ذهنی برای درس خواندن باقی نمانده بود. اگرچه جسمم در میان جمع بود، دلم در حال‌وهوای عملیات پرسه می‌زد. علی‌کوثر هم قصد جبهه داشت، ولی می‌خواست از اصفهان اعزام شود. پس خودم تنها بلیت گرفتم و به نهاوند برگشتم. @mahale114