محله شهیدمحلاتی
فصل چهارم: صفحه دوازدهم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل چهارم: صفحه سیزدهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... گردان حضرت اباالفضل(ع) زودتر از ما در ارتفاعات «کدو»، که بلندترین ارتفاع محسوب می‌شد، هلی‌برن شدند و سهم ما ارتفاع کله‌اسبی و کله‌قندی شد. بعدازظهر از نقده به‌سمت پیرانشهر رفتیم. پیرانشهر شهری جنگ‌زده، سرد و بی‌روح بود. سکوتی مرگ‌بار از سروروی شهر می‌بارید و آدم را به ترس می‌انداخت انگار کومله با در و دیوار شهر به ما زل زده بود و انتظار افتادن ما در تله را داشت.با خروج از شهر، سریع از دام جستیم و به‌سمت تمرچین رفتیم. ارتفاعات خارج از روستا از درخت‌ها و باغ‌های میوه سرسبز بود. دلم هوای میوه‌های خوش‌آب‌ورنگ آنجا را داشت و چشمم به فروبستن از آن محکوم بود. بعضی توجیهاتی برای خوردن میوه داشتند، ولی در آن شرایط سخت جنگی، ماندن باغبان و به ثمر رساندن آن نه از سر تفریح و شکم‌سیری بود. جانب احتیاط را رعایت کردم و از خیر آن میوه‌ها گذشتم. منتظر تاریکی بودیم تا در پوشش شب، حرکت کنیم. سبزی درختان که به سیاهی زد، حرکت آغاز شد. پس از ساعاتی پیاده‌روی به دامنۀ کوه کدو رسیدیم. آنجا آقامحسن همه را نشاند و جزئیات عملیات را مشخص کرد: «گروهان 2 برای فتح کله‌اسبی می‌رود. فتح کله‌قندی به‌عهدۀ گروهان 3 است و گروهان یکم هم از تنگۀ دربند تا دل بعثی‌ها نفوذ می‌کند. ابتدا باید کله‌اسبی را در مشت بگیرید تا کار در کله‌قندی نتیجه بدهد... با توکل به خدا حرکت کنید.» حدود ساعت 9 شب حرکت آغاز شد. مسیر بسیار سخت و نفس‌گیر بود. اگر تمرینات و تجربۀ کوهنوردی در دالاهو نبود، بعید بود بتوانیم از پس شیب‌های تند این منطقه بربیاییم. چندی بعد، آتش سنگین توپخانه‌ای دشمن هم به سختی مسیر اضافه شد. دشمن می‌دانست تا قبل از رسیدن ما به پای قله، فرصت حمله دارد و پس از آن فقط باید دفاع کند. برای همین، بدون اینکه به مختصات دقیق ما اطلاع داشته باشد، دره‌ای که راه رسیدن نیروهای ایرانی به عراق بود را به‌شدت با خمپاره می‌کوبید. الان که تأمل می‌کنم از وحشت مو به تنم سیخ می‌شود. هنوز متحیرم چطور از آن حجم آتش جان سالم به‌در بردیم! از امتداد سوت‌های خمپاره سرمان داشت سوت می‌کشید. هر انفجار ته دلمان را خالی می‌کرد. موج و ترکش آن را هم که کنار بگذاریم، همین صدای انفجار ده‌ها خمپاره در دقیقه کافی بود تا همه زمین‌گیر شوند. اما بچه‌ها به‌لب ذکر می‌گفتند و با استوار برداشتن گام بعدی، به همۀ این ترس‌ها پشت‌پا می‌زدند. انگار ضرباهنگ انفجارها با قدم‌های ما تنظیم شده بود. قدم‌به‌قدم خمپاره می‌آمد. اگر از همراهان بپرسید همه به شما همین را می‌گویند. گمان همگی بر این بود که کسی زنده به نقطۀ رهایی نمی‌رسد. وقتی با کمترین تلفات، پای کله‌اسبی رسیدیم. خودمان در تعجب بودیم. تا اینجا آتش کور دشمن بود. در کله‌اسبی تازه سیبل خود را پیدا کردند و تیراندازی درگرفت. مسلسل و دوشکای آن‌ها یکسره دامنه را می‌زد و ما درحالی‌که با کلاش رگبار می‌گرفتیم بالا رفتیم. @mahale114