فصل پنجم : صفحه سوم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
با روحیهای دوچندان، از مانور گیلانغرب برگشتیم و چشمانتظار شروع عملیات شدیم. قبل از عملیات تصمیم گرفتم برای حمام به سرپلذهاب بروم و برای همین دنبال رفیق راه میگشتم. پسرداییام محمود حسنگاویار در گردان حضرت اباالفضل(ع) بود. در مقرشان پیدایش کردم و از او خواستم که همسفر شویم. من و محمود باهم بزرگ شده بودیم. حتی دم عید، وقتی بزرگ و کوچک فامیل جمع میشدیم تا به گرمابه برویم، من و محمود همبازی بودیم و بهخوشگذرانی، در حوض وسط گرمابه شیرجه میزدیم. حالا بهیاد آن روزها دوباره گذرمان به حمام افتاده بود؛ با این تفاوت که عیدی در کار نبود و بهجای لباس نو باید لباس عملیات میپوشیدیم. بعد از حمام، بهاستراحت در کوچه نشستیم تا نفسی چاق کنیم. یک لحظه به صورتش خیره ماندم. گفت: «چیه؟ نگاه میکنی؟»
«نوربالا میزنی، محمود! خبریه؟»
«از تو چه پنهان، من که لیاقت ندارم، ولی پسرعمه جان، غسل شهادت کردم.»
«یعنی میخوای شهید بشی؟ تو که برات دختر نشون کردن. نمیخوای ازدواج کنی؟»
«یواشکی فرار کردم. وقتی میدونم رفتنیام چرا دختر مردم رو بدبخت کنم؟»
از همهچیز دل بریده بود. وقتی دیدم شهیدی روبهرویم نشسته، یاد ابوالفتحی و کمپوت بهشتی افتادم. گفتم: «محمود، اینجا مغازه هست. بگو الان چی میچسبه تا برات بگیرم.»
«هرچی بگیری میچسبه.»
«باشه، من میگیرم، ولی شرط داره.»
«هر شرطی بگی قبوله.»
«من برات کمپوت میخرم، ولی بهشرطی که اون دنیا با کمپوت بهشتی جبران کنی. وسط جهنم هم که شده باید منو دربیاری و توی بهشت بهم کمپوت بدی.»
لبخندی زد و گفت: «قبول.»
کمپوت و کیک خوشمزهای گرفتیم و خوردیم. گفتم: «سیر شدی؟»
گفت: «نه، اگه یکی دیگه بگیری توی بهشت حسابی جبران میکنم.»
کمپوت دوم را که دستش گرفت، گفتم: «باید سند داشته باشم. همینطور که کمپوت تو دستته، بذار عکس بگیریم تا در تاریخ ثبت بشه.»
با یک فریم عکس، از نگاه نافذ تا وعدۀ صادقش همهچیز ثبت شد.
قبل از عملیات، دوباره همدیگر را دیدیم. تبلیغاتِ تیپ مراسم وداع برگزار کرده بود و حاجصادق آهنگران مداح آن جلسه بود. همۀ گردانها در اردوگاه جمع بودند. آهنگران روضۀ دلچسبی خواند و مجلس باصفایی برگزار شد. آنجا بهصورت اجمالی از کموکیف عملیات والفجر5 گفتند. باید تا مهران میرفتیم و از آنجا برای آزادسازی چنگوله اقدام میکردیم. فردا بعدازظهر کمپرسیها آمدند و ما را سوار کردند. حال بچهها دیدنی بود. بعضی نوحه میخواندند و سینه میزدند، بعضی کتاب دعا دست گرفته بودند و بعضی با تسبیح ذکر میگفتند.
همگام با خورشید، مهران را پشتسر گذاشتیم و به تپههایی رسیدیم که خورشید در آن غروب میکرد. با آغاز شب، ذکر و توجه و توسل به اوج خود رسید. حتی ما که فرسنگها با شهدا فاصله داشتیم. بهبرکت معیت با آنان، حالمان دگرگون شده بود. با همین حالم به نماز ایستادم و نماز مغرب را خواندم.
بعد از نماز، همینطور که مشغول تعقیبات بودم، یکی جلو آمد و گفت: «حاجآقا، نماز عشا رو شروع نمیکنید؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «مأمومین منتظرن.»
نگاه کردم، دیدم پشتسر من رزمندگان صف بستهاند و نمازجماعت میخوانند، درحالیکه اصلاً متوجه آنها و پیرامونم نشده بودم. منی که جا ماندم حالم اینطور بود، ببینید شهدا در آن آسمان انس چگونه در پرواز بودند. در آن اوج مثل ستاره، سوسوزنان، فقط صورت نورانیشان را به ما نشان میدادند، تا جایی که چشمان گناهآلود همچو منی میتوانست آن نورانیت را ببیند.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114