فصل پنجم : صفحه نهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
آرام به حسین گفتم: «حسین، قضیه سربازی چیه؟ مگه تو سربازی؟»
گفت: «آره؛ ما سرباز امامزمانیم دیگه. تا وقتی هم که حضرت ظهور نکنن اضافهخدمت داریم.»
گفتم: «این پیرمرد رو اینقدر اذیت نکن، گناه داره.»
پدر حسین ادامه داد: «آخه پسر من پسر بدی نیست که اضافهخدمت بخوره.»
گفتم: «به دل نگیر، پدر جان! پسر شما که حرف نداره. انشاءالله اضافهخدمتش هم تموم میشه.»
برگشت ما به شهرستان همزمان بود با انجام عملیات خیبر و فتح جزیرۀ مجنون. ازآنجاکه این جزیره از اهمیت بالایی برخوردار بود، امام دستور دادند جزایر مجنون باید حفظ شود و حفظ آن را حفظ اسلام قلمداد کردند. گردان 152 حضرت اباالفضل(ع) در امتداد عملیات خیبر و برای جلوگیری از پاتک دشمن به منطقه اعزام شد و بهصورت آمادهباش درآمد. من با شهادت پسرداییام محمود حسنگاویار، دیگر تاب ماندن نداشتم. همۀ دوستان را بهجز حسین خویشوند خبردار کردم، اما حسین خودش خبردار شد و هرطور شده خود را به ما رساند.
این اولین تجربۀ حضورم در گردان حضرت اباالفضل(ع) بود. قبلاً نام پرآوازۀ فرمانده این گردان، حاجمیرزامحمد سلگی را شنیده بودم و این بار از نزدیک با ایشان آشنا شدم. اردوگاه شهید محرمی در نزدیکی خرمشهر و جزیرۀ مجنون بهعنوان مقر ما انتخاب شده بود. هر لحظه امکان داشت دشمن برای بازپسگیری جزایر، اقدام جدی انجام دهد و به ما نیاز شود. اتفاقی که در طول حدود دو ماه حضور ما در اردوگاه نیفتاد و صرفاً یک گروهان برای نگهبانی در سنگرهای کمین مستقر میشد.
حسین خویشوند در آن زمان بهعنوان فرمانده دسته انتخاب شد و با پیشنهاد او، من معاونش شدم. پس از آن تجربه و شهودی که حسین از عالم غیب داشت، رفتارش متفاوت شده بود و دیگر آن حسین سابق نبود. عباداتش رنگوبوی دیگری داشت و در یک کلام، غرق رازونیاز با خدا میشد.
در آن گرمای بهارۀ جنوب که از تابستان ما گرمتر بود، حسین یک کلاه بافتنی داشت که روز و شب سرش بود. دائم با آن رفتوآمد میکرد و آن را تا ابروها پایین میکشید. هرچه از فلسفۀ این کلاه سؤال میپرسیدم، جواب سربالا میداد. یک روز اجازه ندادم با حرفهایش مرا دستبهسر کند. سریع کلاه را از سرش کشیدم و پیشانیاش چشمانم را گرفت. بهاندازۀ یک مهر روی پیشانیاش زخم شده و دلمه بسته بود. از او پرسیدم، اما هیچ توضیحی نداد و رفت.
من که او را بهخوبی میشناختم، میدانستم نیمهشب گاهی یک ساعت سر به سجده میگذارد و از خود بیخود میشود؛ آنقدر که در این بین، مهر پیشانیاش را زخم کرده و به خون انداخته است، بدون اینکه متوجه درد آن شده باشد. منتها بعضی همان موقع پشتسر حسین حرف میزدند و با نادیده گرفتن خلوصش، اینها را حمل بر چیز دیگری میکردند. حرفهایی که ذرهای برای حسین اهمیت نداشت. دوباره کلاهش را بهسر میکشید و مهربانانه با همه، حتی کسانی که این حرفها را میزدند رفتار میکرد.
آبگیر بزرگی در نزدیکی اردوگاه بود که در آن گرما، آب دلچسبی برای آبتنی داشت. من و حسین قرار گذاشتیم روزی برای شنا به آنجا برویم. آبگیر عمیق بود. من و حسین شناکنان از ساحل فاصله گرفتیم و تا وسط آن رفتیم. دیگر پایمان به زمین نمیرسید. همینطور که مشغول صحبت بودیم، دیدم حال حسین عوض شد. دستش را به قلبش گرفت و گفت: «ضرغام، حالم خرابه.»
دیگر نمیتوانست شنا کند و داشت زیر آب میرفت. نه من شناگر ماهری بودم و نه زورم به هیکل ورزشکاری او میرسید. گفتم: «فقط خودت رو روی آب نگه دار تا من هلت بدم.»
سابقۀ مشکل قلبی و تیر کشیدن قلب نداشت، ولی بعد از آن مجروحیت سنگین در والفجر2، این اتفاقات برایش طبیعی بود. من دستوپا میزدم و او را به هزار زور و زحمت هل میدادم. خداخدا میکردم اتفاقی برای او نیفتد. گفتم: خدایا، کمک کن غرق نشه. ما دنبال شهادت میگردیم، بعد اینجا با آبتنی بمیریم؟
به ساحل که رسیدیم حسین از بیحالی غش کرد. چند نفر از لشکرهای دیگر، آنطرفتر در حال قدم زدن بودند آنها را صدا کردم و مشغول ماساژ دادن قلبش شدم. خودم هم حالی برایم نمانده بود، ولی هر کاری میکردم تا بههوش بیاید. برادران مقداری آب روی صورتش ریختند و چشم حسین باز شد. وقتی فهمیدم سالم است بینهایت خدا را شاکر شدم. خاطرۀ خیلی تلخی بود. بعد از آن قید شنا را برای همیشه زدم و به گرمای هوا تن دادم.
یک روز در اتاق فرماندهی بودم و عباس مالمیر و حاجمیرزا در حال گفتگو بودند که عباس گفت: «اینهم از آقایون روحانی. بین راه استخاره زدن که جلو بیان یا نیان. بد اومد و برگشتن!»
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114