محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه سیزدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... پس از یک هفته استقرار در تپه‌های میمک، نیروهای ارتش جایگزین ما شدند و ما به مقر صحرایی خودمان در صالح‌آباد برگشتیم. در بازگشت، کسی جز ما در مقر نبود و پیشِ‌پای ما تمامی گردان‌های تیپ به چهارزبر نقل‌مکان کرده بودند. تدارکات هم تدارک غذا برای یک تیپ را دیده بود و با رفتن آن‌ها، غذای یک تیپ نصیب گردان ما شد، آن‌هم چه غذایی. کباب کوبیدۀ خوشمزه که در روزگار جنگ، مثل طلا، ناب و کمیاب بود. بچه‌ها پس از یک هفته غذای سرد و کنسروی، به کباب رسیده بودند و تا مخرج میم خوردند. تدارکات هم که این‌همه غذا روی دستش باد کرده بود، مشت‌مشت کباب اضافه می‌داد و می‌گفت: «با نان نخورید سیر می‌شید.» من که در عمرم بیش از دو سیخ کباب نخورده بودم، هشت سیخ کباب را با یک نان خوردم. پرخور‌ها که دیگر جای خود داشتند و دهانشان از لقمه خالی نمی‌ماند. دیگر در صالح‌آباد کاری نداشتیم. باید به دیگر نیروها در مقرّ چهارزبر ملحق می‌شدیم و پس از مدتی آماده‌باش، به نهاوند برمی‌گشتیم. بعد از شام، یک‌راست سوار ماشین‌ها شدیم تا ما را به مقر تیپ در چهارزبر ببرند. همه سوار کامیون شدند. این بار، آخر بودن به‌نفع ما تمام شد و به دستۀ ما اتوبوس رسید. من و حسین ردیف‌های وسط نشسته بودیم. هنوز ده کیلومتر از حرکت راننده نگذشته بود که رضایی از بچه‌های زرامین از پشت‌سر گفت: «آقای شیراوند، دلم یه جوری می‌کنه. نمی‌شه به آقای راننده بگی نگه داره؟» گفتم: «یعنی چی یه جوری می‌کنه؟ تازه راه افتادیم، تحمل کن.» گفت: «نه، نمی‌تونم.» من به راننده گفتم: «یکی از دوستان حالش خوب نیست؛ بی‌زحمت نگه دارید.» به‌محض اینکه اتوبوس نگه داشت، نه‌فقط رضایی، بلکه همۀ بچه‌ها باهم هجوم بردند و برای دستشویی پیاده شدند. تعجب کردم. هنوز خودمان مبتلا نشده بودیم و نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده. وقتی بچه‌ها سوار شدند، من و حسین یک نیشخندی به آنان زدیم و خسته نباشیدی گفتیم؛ که کاش نمی‌زدیم و کاش نمی‌گفتیم! هنوز اتوبوس چند کیلومتری حرکت نکرده بود که من و حسین هم دل‌پیچه گرفتیم و نیاز به دستشویی پیدا کردیم. من که تازه از مسمومیت و آن دردها رها شده بودم بیشتر ترسیدم. رفتم به راننده گفتم: «اگه می‌شه دوباره نگه دارید.» راننده هم شخص متینی بود، گفت: «مگه چه خبر شده؟» گفتم: «هرچی بوده از این کباب بوده و به معدۀ ما نساخته.» من فکر می‌کردم فقط من و حسین پیاده می‌شویم، اما همین‌که اتوبوس ایستاد دوباره همۀ بچه‌ها پیاده شدند. هرچه خورده بودیم، بلای جانمان شده بود و بیرون‌روی شدید پیدا کرده بودیم. با اجابت مزاج، نفس راحتی کشیدیم و دوباره به راه افتادیم. مقداری راه نرفته بودیم که دوباره رضایی گفت: «آقای شیراوند، بگو نگه داره.» گفتم: «من اصلاً روم نمی‌شه. حسین، خودت زحمتش رو بکش.» حسین رفت رو زد و راننده ایستاد. بازهم همگی پیاده شدیم. خود راننده هم از این کباب خورده بود و مسموم شده بود. همین کار را برای دفعات بعد راحت کرد. دیگر خودش می‌ایستاد و ما بهره‌مند می‌شدیم. این ماجرا در یک مسیر سه‌ساعته بیش از ده بار تکرار شد. اما بیچاره آن‌هایی که پشت کامیون بودند. تکان‌ها و بالا و پایین پریدن‌ها بیشتر معدۀ آنان را به‌هم ریخته بود و نتوانسته بودند برای ایستادن، راننده را خبردار کنند. همین وضع رقت‌انگیزی را رقم زده بود که درعین‌حال، دست‌مایۀ شوخی بین رزمندگان شد. خلاصه کنم. صبح وقتی در مقر چهارزبر بیدار شدیم از تمام شاخه‌ها و درخت‌های بلوط، لباس و حوله آویزان بود و با نسیم صبحگاهی حرکت می‌کرد. پایان فصل پنجم: ادامه دارد... @mahale114