فصل ششم : صفحه چهارم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
منتظر جواب، گوشم به دهان آنها بود، که صدای نعرۀ هواپیماهای دشمن، حواسمان را ربود. حمله از قبل برنامهریزی شده بود و اولین هدف دشمن برای از کار انداختن توان دفاعی ما، خود ضدّهواییها بودند.
بهدنبال صدا، سرم را به آسمان بلند کردم. راکتِ در حال سقوط را به چشم دیدم. راکت قشنگ داشت روی سر ما فرود میآمد. خود را چون صیدی در چنگال این پرندۀ شکاری دیدم. سایۀ مرگ روی سرم بود و در سرم جز یک فکر جریان نداشت. دویدن! نمیدانم در آن لحظه چه نیرویی در بدن من جریان پیدا کرد و من اینهمه اراده و سرعتعمل را از کجا آوردم. فقط میدانم در چشم به هم زدنی توانم را جمع کردم. خودم را از زمین کندم و به زیر صخرهای که آنجا بود، پرت کردم. همهچیز در چند ثانیه انجام گرفت. وقتی زیر صخره کشیده شدم، ناگهان انفجار رخ داد و ضدهوایی بههمراه دو سرنشین آن متلاشی شد. صدایی مهیب، دود و گردوغباری غلیظ، بوی گوشت و آتشی عجیب و موج انفجاری به جا مانده، حاصل آن انفجار بود.
هم از موجگرفتگی گیج بودم و هم از زنده بودنم. باورم نمیشد. ظرف چند ثانیه در مقام تخاطب، آن دو نفر شهید شده باشند و من بدون حتی ترکشی سالم باشم. وقتی اجل فرانرسیده باشد، اینگونه است. انگار کسی تو را بلند میکند و میگذارد آنطرف، تا از قتلگاه جان سالم بهدر ببری.
پس از هجوم هواپیماها و زدن چند نقطه از خط، دلشورۀ عجیبی به جانم افتاد. حس عجیبی بود. گویی اتفاقی در این مملکت افتاده و ما از آن بیخبریم. شبهنگام، خبر اتفاقات به ما رسید. هواپیماها همزمان با حمله به ما، بهدفعات به پادگان ابوذر حمله کرده بودند و تعداد زیادی از نیروهای تیپ انصارالحسین(ع) همدان را به فجیعترین وضع ممکن به شهادت رسانده بودند.
با شنیدن این خبر، دلم بهدرد آمد و از حال دوستانم مصیبتزده شدم. کاش آنجا بودم و دستم از یاریشان کوتاه نبود. کاش همشهری و همدرد بودن، میتوانست ما را به هم برساند. چقدر در غربت عزاداری سخت بود! بعد از این ماجرا، دیدم من مال تهران نیستم و برای محل خودمانم. در لشکر 27 حضرت رسول(ص) هم که باشم، فکرم آنجاست. بعد از آن بود که دیگر قید تهران و اسمورسمش را زدم و تصمیم گرفتم بعد از این حضور، دیگر دوستان همدانیام را تنها نگذارم.
فرداشب پیشروی بهسمت خط دشمن آغاز شد. ده کیلومتر فاصله را با گذر بین تپههای مختلف و پستیوبلندیهای فراوان طی کردیم. بعد از ده کیلومتر، به مکانی رسیدیم که بهعنوان خط جدید انتخاب شده بود. پای خاکریز آنها بودیم و کوچکترین تحرکی از ما یا آنها دیده میشد. با تیراندازی و رگبار گلولهها درگیر شدیم. ازآنجاکه قصد حمله به خط آنها را نداشتیم، درگیری در همین مرحله متوقف ماند و گلولهها با گلوله جواب داده شد. تا صبح زیر رگبار گلولهها مشغول سنگرسازی شدیم و در نهایت جا گرفتیم.
بعد از اینکه نماز صبح را خواندیم آتشتهیۀ دشمن شروع شد. بولدوزر جهاد که برای ساخت خاکریز آمده بود در اجرای آتش سهم داشت و آنها را عصبانی میکرد، ولی سبب نشد مأموریت خاکریزسازی متوقف شود. سنگرهای صخرهای و محکم آن منطقه بهطوری امن ما را در خود جا داده بود و تا حد خوبی از شر خمپاره و ترکش در امان بودیم. تنها دغدغهام پاتک دشمن بود که طبق تجربه، بعد از آتشتهیه شروع میشد، اما بهلطف خدا، دشمن حملهای انجام نداد و عملاً موضع ما را در خط جدید پذیرفت.
پس از استقرار ما عملیات بدر شروع شد. حدود یک هفته در خط ماندیم و بعد از ما، نیروهای شیراز این خط تازهتأسیس را تحویل گرفتند. در بازگشت به دوکوهه هنوز امید داشتیم تا در عملیات بدر، نیاز به پشتیبانی باشد و ما وارد عمل شویم، اما اعلام نیاز نشد و بیبهره ازاین عملیات به شهر و دیار خود برگشتیم.
بازگشت ما در اسفندماه بود و بهار سال 1364 را در برزول کنار خانواده گذراندم. با وجود جنگ و مدرسه، خیلی کم در خدمتش بودم و همین مایۀ دلتنگی او بود. وقتی هم که به برزول میآمدم آنقدر برنامه و کار فرهنگی در انجمن اسلامی داشتیم که صبح تا شبمان پر بود. گوشهای از کار انجمن را من دست گرفته بودم و در مسجد برزول، برای کودکان کلاس حدیث داشتم.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114