فصل ششم : صفحه پنجم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
خواندن احادیث کوتاه و سادۀ ائمۀ معصومین به دل بچهها مینشست و در کنار آن، داستانها و مطالب کمتر شنیدهشده، کلاس را جذاب میکرد. ابتدا کلاس برای پسربچهها بود، بعد دختربچهها هم آمدند و استقبال کردند. مادران روزهای اول، دست فرزندانشان را میگرفتند به کلاس میآوردند و خودشان در انتهای مسجد به صحبت مینشستند. اما وقتی مطالب را شنیدند رفتهرفته پچپچها کم شد و مادران بهعنوان عضوی جدید به کلاس پیوستند. درنهایت کار به جایی رسید که بهلطف خدا، از مادران و بچهها، مسجد بهطور کامل پر میشد.
اگر در انجمن اسلامی برنامهای نداشتیم، در روستاهای اطراف به دیدار دوستان رزمنده میرفتیم و دیداری تازه میکردیم. بعضی وقتها ساعت 2 شب به خانه برمیگشتم. برای خانواده، آمدنم به برزول با نیامدنم فرق چندانی نداشت. همیشه بیرون بودم. مادرم برای اینکه مرا در خانه بند کند برای دوستانم غذا میپخت و میگفت همۀ دوستانت را دعوت کن. من هم هر شب عدهای از بچههای روستا و روستاهای اطراف را دعوت میکردم و در خانه به گفتگو و معاشرت مینشستیم. اکنون از آن دعوتها عکسهای بسیاری از شهدا بهجا مانده که در خانۀ ما دعوت بودهاند و بعد بهشهادت رسیدند.
روزهای پایانی بهار در حالی سپری میشد که گردان 152 عملیاتی شده بود و نیاز به نیرو داشت. نظریهای که در طول جنگ همیشه مطرح بود این بود که نیروهای بسیج در اختیار ارتش قرار بگیرند تا بهعنوان ارتش منظم در برابر دشمن خودنمایی کنند. امامخمینی(ره) نیز دستور دادند برای امتحان، گردانهای نمونۀ سپاه را در اختیار لشکرهای ارتش قرار دهند و زیر نظر ارتش عملیاتی انجام بگیرد. گردان 152 نهاوند بهعنوان گردانی نمونه برای این همراهی انتخاب شد. من، حسین خویشوند، شیخ علی مصباح و شیخ محمدرضا ملکی در این مرحله از اعزام حاضر بودیم و از نهاوند راهی مقر تیپ انصارالحسین(ع) در چهارزبر شدیم.
نام عملیات پیشِرو «قادر» بود و قرار بود در شمالغربی کشور در منطقهای در مرز عراق، ترکیه و ایران انجام شود. ازاینرو به شهر «اشنویه» در استان آذربایجانغربی رفتیم. آنجا لشکر 23 مخصوص ارتش برای ادغام با ما مستقر بود و آمادگی داشت. کلاهسبزهای ارتش با هیکلهای ورزیده و تکاوری در برابر بدن نحیف ما حکایت فیل و فنجان را تداعی میکرد. آنها نیروهای آموزشدیده بودند و آمادگی آنان این باور را حتی در خود ما ایجاد کرده بود که ما به کاری نمیآییم. ولی بههرحال این تجربهای لازم برای نیروهای نظامی بود که باید محقق میشد.
نیروهای بسیجی ذیل سه گروهان در اختیار ارتش قرار گرفت. آقامحسن امیدی که خودش در تراز فرمانده گردان بود، فرماندهی یکی از گروهانها را عهدهدار شد. من بیسیمچی او و بیشتر کنار او بودم. در مقر فرماندهی کل، حاجرضا زرگری در کنار فرمانده ارتش حضور داشت و حاجمهدی ظفری هم که قبلاً فرمانده گروهان بود، حالا با وجود آقامحسن بهعنوان پشتیبانی نیروها عمل میکرد.
فرماندهان ما از زمان دقیق عملیات خبر نداشتند. برای همین، در یکی از شبها برنامۀ مانور مفصلی را برای نیروها اجرا کردند، غافل از اینکه فردا قرار است عملیات آغاز شود. مانور ما بعد از اذان مغرب با تمرینات و پیادهروی تاکتیکی شروع شد و تا اذان صبح ادامه پیدا کرد. در برگشت از مانور، درحالیکه بچهها خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند، بیسیم زدند و به آقامحسن گفتند نیروها را آماده کنید، صبح زود برای عملیات حرکت خواهیم کرد.
آقامحسن خیلی ناراحت شد. پشت بیسیم گفت: «برادر من، حداقل میگفتید ما این نیروها رو خسته نکنیم.»
راه دیگری نبود. بههرحال حرکت بهسمت منطقۀ عملیاتی آغاز شد. مسیر نیمههمواری برای ستونکشی انتخاب شده بود که ماشینرو نبود و باید تمام آن را بهصورت پیاده طی میکردیم. مهمتر از همه اینکه طی کردن این مسیر کار یکی-دو ساعت نبود و بسیار طولانی بود. حداقل دو شبانهروز برای رسیدن به نقطۀ درگیری باید در راه میبودیم. باتوجهبه طولانی بودن مسیر، آذوقه و تدارکات، حداقلی بود و صرفاً جیرههایی داده بودند که سدّجوع میکرد.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114