فصل هفتم : صفحه هجدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
ربع ساعتی بیاختیار پای پیکرش نشستم و با او نجوا کردم. یک دور رفاقتمان را مرور کردم، تکتک حرفها و وعدههایش را یادآوری کردم و پای همۀ آنها اشک ریختم. دیگر حسن رفته بود و با حرفهایم قرار برگشتن نداشت. دیدم دارم روحیۀ نیروها را خراب میکنم، خودم را جمعوجور کردم، با حسن وداع کردم و به آنسوی خاکریز برگشتم.
نیروها بهخوبی پیشروی کرده بودند و فقط پاکسازی سنگرها مانده بود. دشمن گمانش را هم نمیکرد ما در این پهنۀ سفید و بدون پستی و بلندی، نیرو جلو بیاوریم. برای همین از دیدنمان جا خورده بود.
تفنگ را مسلح کردم، نارنجکها را برداشتم و مشغول پاکسازی سنگرها شدم. اگر کسی تسلیم میشد، او را بهعنوان اسیر به نیروهای دیگر میسپردم و خودم جلو میرفتم. در یکی از سنگرها که وارد شدم، ناگهان از پشتسر یکی روی سرم اسلحه گذاشت و تهدید به شلیک کرد. او مثل من برای پاکسازی آمده بود و وقتی دید در سنگر بعثیها هستم گمان کرد دشمنم. گفت: «یالا! اسلحه رو بنداز.» صدای پیرمردی با لهجۀ غلیظ ترکی داشت.
گفتم: «حاجی، من خودیام. ببین فارسی حرف میزنم.»
گفت: «ساکت شو. منافقین هم فارسی حرف میزنن.»
مدام با اسلحه توی کمرم میزد و به جلو هل میداد. اگر کمی دست از پا خطا میکردم شلیک کرده بود. سلاحم را انداختم و به تمام اوامرش گوش کردم، گفتم: «والا بالله من بسیجیام، آخوندم. توی گردان نهاوندم.»
اما هرچه گفتم، حرف به گوشش نرفت. از بد حادثه عمامهام نیز افتاده بود و چیزی برای اثبات حرفم نداشتم. گفتم: خدایا، بهدست خودیها کشته نشیم!
وقتی دیدم حرف زدن فایده ندارد سریع چرخیدم، با یک حرکت زیر سلاحش زدم و سلاح را بهسمت خودش نشانه رفتم. گفتم: «حالا بزنم شما رو بکشم؟»
وقتی قیافه و ریشم را دید معذرتخواهی کرد و گفت: «آقا، به ما گفته بودن حرف کسی رو قبول نکنیم.»
گفتم: «نه دیگه اینجوری. اگه منو کشته بودی چی میشد؟ اسلحهش رو دستش دادم و از سنگر بیرون اومدم.»
اسرای زیادی از دشمن جمع شده بود. دست همه را بستیم و آنها را در یک کانال نفررو که آنجا بود نشاندیم. محمود شیراوند که میدانست آرپیجی میزنم بهسمتم آمد و گفت: «تانکهای دشمن توی دشت پراکنده هستن؛ بیا جلوتر بریم و تانکها رو بزنیم.»
همهفنحریف بود و با شجاعت مثالزدنی که داشت مثل همان دوران مدرسه، الگو، قهرمان و در یک کلام، «آقامعلم» ما بود. هیچوقت بدون وضو دست به اسلحه نمیبرد و اگر وضو میگرفت دیگر ترسی نداشت. در تمرینات پادگان مدنی بالای سر نیروها بهصورت تیرتراش، رگبار میزد؛ طوری که سرشان را نمیتوانستند بلند کنند. گفتم: «آقامحمود، آخر یه بلایی سر این نیروها میآری؛ اینقدر نزدیک نزن.»
گفت: «من اعتقاد دارم این تیر به نیرو نمیخوره، مگه اینکه من کثیف باشم و طهارت نداشته باشم.»
بههمراه شیخ رحمت موسیوند، ولی کهریزی و چند نفر دیگر جمع شدیم و برای زدن تانکها جلو رفتیم. تانکها تختگاز در حال فرار بودند و فاصلهشان زیاد بود. سیصد متری به دل دشمن رفتیم، تعدادی آرپیجی هم شلیک کردیم، اما دیگر از آنجا جلوتر نرفتیم؛ چراکه میدانستیم همزمان با ما، لشکر عاشورا از جبهۀ شمالی حمله کرده و ممکن است در تیررس آنها قرار بگیریم. اتفاقاً فردا دیدیم تمام نیروهایی که در حال عقبنشینی بودند در دام آنها افتادهاند و از جنازهشان دشت پر شده است.
وقتی دستمان به تانکها نرسید، به عقب برگشتیم و هرکس مشغول کاری شد. من دوباره خودم را به سنگرها مشغول کردم و این بار جنازههای بعثی را قبل از اینکه متعفن شود از سنگر خارج کردم. در همین اثنا، آقا محمود، من و شیخ رحمت را صدا زد و گفت: «بیاید اینجا کارتون دارم.»
«مشغول سنگرها هستم.»
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114