فصل هشتم : صفحه نهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
«من که چیزیم نیست؛ با پای خودم اومدم اینجا.»
«برای ترکش کمرت شاید بشه کاری کرد، اما ترکشی که توی بازوت مونده کار ما نیست. باید بری اهواز.»
«الان چهکار کنم؟»
«منتظر باش اتوبوس بهداری که آماده شد، خبرت میکنم.»
وقتی به بیمارستان اهواز رسیدم شب شده بود. خسته از اتفاقات و ناخوش از جراحتی که داشتم، همینکه روی تخت دراز کشیدم خوابم برد و دیگر چیزی نفهمیدم. آن زمان و مکان اینچنین برایم به پایان رسید. بعدها در همان جبهه، طی عملیات انصار، دوستان و عزیزان ارزشمندی را از دست دادم. فرمانده عزیزم حاجمحسن امیدی، شیخ علیپناه شیراوند، شیخ طیب خرمآبادی و شیخ محمدحسین ترابی، همگی در جزیرۀ مجنون بهشهادت رسیدند.
شهادت شیخ محمدحسین مصداق شهادتی عالمانه بود. حرف حق را شنید، پذیرفت و جانانه به آن عمل کرد. وقتی با جوانان همکلام میشوم و در اردوهای راهیان نور و محافل شهدا از شهادت عالمانه میگویم، بعضی سؤال میکنند مگر شهادت عالمانه هم داریم؟ میگویم: بله؛ شیخ محمدحسین میدانست و حدیثش را خوانده بود که شهید، با اولین قطرۀ خون، تمام گناهانش بخشیده میشود، مگر دِین و حقالناس. برای همین شهربهشهر رفت و پنج ریال بدهیاش را پرداخت کرد تا چیزی به گردنش نباشد.
شهادت عالمانه یعنی انسان در اوج شهید شود و بعد از شهادت نیز در اوج بماند و در آن دنیا با دادن حسناتش بهجای حقالناس، مقام خود را پایین نیاورد. به همین دلیل است که امامحسین(ع) در روز عاشورا فرمود: «کسی که دِین به گردن دارد همراه من نجنگد، زیرا از رسولالله شنیدم که فرمود: ‹کسی که بمیرد و دینی به گردن داشته باشد از حسناتش کم میشود.›»
وقتی چشم باز کردم رویم ملحفهای کشیده بودند و سِرمی در دست داشتم. در بیمارستان شهید بقایی تازه دردها را لمس میکردم. هر روز پزشکان برای معاینه میآمدند و شرایطم را میسنجیدند. بالاخره به این نتیجه رسیدند برای بیرون آوردن ترکش به عمل جراحی نیاز است و این عمل باید در بیمارستان پیشرفتهتری انجام بگیرد. گفتم: «کاری نداره؛ با چاقو بزنید زیرش درمیآد.»
گفتند: «کاش به همین سادگی بود. ترکش بد به استخوان نشسته و ما نمیتونیم کاری کنیم. بهزودی به اصفهان اعزام میشید و اونجا بهخوبی تحت عمل جراحی قرار خواهید گرفت.»
پس از دو-سه روز، ما را به فرودگاه اهواز بردند و سوار هواپیمای C130 کردند. هواپیما پر از مجروح بود. بعضی بدحال بودند و بعضی هم مثل من حال بهتری داشتند. بعضی زیارت عاشورا میخواندند و بعضی دعای کمیل. آن گوشه یکی صلوات چاق میکرد و اینطرف یکی موجی شده بود و دادوهوار میکرد. هرکس در حالوهوایی بود و من هم حالوهوای خودم را داشتم. تمام ذهنم پیش امامرضا(ع) بود که چرا قبولمان نکرد؟ عیب کار کجا بود؟ اگر آنجا قبول نشدیم چرا در جادۀ جزیرۀ مجنون ما را نپذیرفت؟ مدام در دلم با حضرت نجوا میکردم و از او کمک میخواستم.
پرواز بیش از حدِ معمول، طولانی شد. مجروحان پیوسته حالشان بههم میخورد. امدادگرها دواندوان میانشان میگشتند و رسیدگی میکردند. من هم کمکم داشت حالم بههم میخورد. در همین لحظه، کمکخلبان از کابین خارج شد و بهسوی ما آمد. بهاعتراض گفتم: «جناب، چرا این پرواز اینقدر طول کشید؟ مگه اصفهان تا اهواز چقد فاصله داره؟ حال این مجروحان خوب نیست.»
کمکخلبان با لبخندی به من نگاه کرد و گفت: «بذار یه چیزی بگم. تو آرزویی نداری؟»
«مگه میشه آدم آرزو نداشته باشه؟»
«آرزوت چیه؟»
«آخه الان چه وقت این حرفهاست»
«حالا تو بگو آرزوت چیه!»
آهی کشیدم و گفتم:«هیچی، میخواستم برم مشهد.»
انگار منتظر شنیدن این جمله باشد لبخند شیرینی زد و گفت:«خب آرزوت برآورده شد. اتفاقاً الان داریم میریم مشهد.»
با تعجب گفتم: «واقعاً!؟ راست میگی؟»
«بله، نزدیک اصفهان بودیم که گفتن بیمارستانهای اصفهان پر شده و باید برید مشهد. الان هم تو راه مشهد هستیم.»
با شنیدن این خبر حالوهوای مجروحان تغییر کرد. نمیدانید چه حالی شدیم. به امامرضا گفتم: «ممنون لطف و کرمتم. شرمندهام. عذرخواهم. نمیدونستم اینقدر هوای ما رو دارید. نمیدونستم اینطور صدای ما رو میشنوید.»
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114