فصل هشتم : صفحه یازدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
چهار روز از جدایی ما و دوستان میگذشت و فکر میکردم آنها به مشهد رسیدهاند، حال آنکه من زودتر رسیده بودم و آنان هنوز در راه بودند. فردا از حرم زنگ زدند. همان خادم مهربان پشت خط بود. گفت: «الان آقای چیتسازیان اومد. پیام شما و آدرس بیمارستان رو بهش دادم و گفت همین الان بهسمت شما میآد. راستی، گروهی از جوانان هم همراهش بودن.»
اولین چیزی که با شنیدن «گروه همراه» به ذهنم خطور کرد این بود که بچهها اگر اسم زایشگاه را ببینند آبرو و حیثیت برای ما نمیگذارند. همین هم شد. صدای خندۀ این گروه پرشروشور قبل از خودشان آمد. همینکه در اتاق را باز کردند تبریک و کنایهها شروع شد: «قدم نورسیده مبارک... چشمت روشن... انشاءالله قدمش خیر باشه... حالا چندقلو زاییدی...؟ دختره یا پسر...؟ اسمش رو چی گذاشتی...؟ قربونش برم چقدر هم به ضرغام رفته.»
خودم هم از حرفهایشان خندهام گرفته بود. دستم را به گوشم گرفتم بلکه صدایشان را نشونم اما باز ولکن نبودند.
چون ما ابتدای راهرو بودیم، هر پدری که با گل و شیرینی میآمد، اول سرکی به اتاق ما میکشید. با دیدن گردنِ کلفت و ریش و سبیل ما ابتدا جا میخورد. بعد خندهاش میگرفت و بعدتر وقتی میفهمید ما رزمنده هستیم شرمندهمان میکرد. گل و شیرینی را به ما میداد و برای همسرش دوباره میرفت میخرید. برای همین اتاق پر از گل و شیرینی بود. بچهها میگفتند: «اگر بچهای در کار نیست، پس اینهمه گل و شیرینی برای چیه؟»
با دیدن علیآقا، سیدمجتبی، فرخی، بختیاری و دوستان دیگر روحیه پیدا کردم. روی ماه همهشان را بوسیدم و خوشامد گفتم. علیآقا پرسید: «کجا مجروح شدی؟ بعد از ما چه اتفاقی افتاد؟»
از جریانات جزیرۀ مجنون خبر نداشت. موبهمو اتفاقات جزیره را برایش تعریف کردم و از شهادت حمید نظری خبر دادم. علیآقا چهرهاش به ناراحتی جمع شد و گفت: «کاش بودم.» بعد پرسید: «چطور سر از مشهد درآوردی؟»
گفتم: «اهواز بودم که گفتند برای عمل باید به اصفهان بریم. سوار هواپیما شدیم اما از روی اصفهان ما رو فرستادن مشهد و از دیروز در خدمت شما هستیم.»
گفت: «الله اکبر! یعنی تو زودتر از ما رسیدی.»
آقای بختیاری که مداح خوشصدای ما بود گفت: «باید روضه بخونم.»
گفتم: «نکن، اینجا بیمارستانه، دوستان میخوان استراحت کنن.»
گفت: «نه، اصلاً اینجا جای روضهس. تو زودتر از ما رسیدی.»
از هماتاقیها اجازه گرفتیم و با صدای زیبای او اشکی ریختیم.
در پایان گفتم: «چهارشنبهشبها حرم رو ساعتی برای مجروحان قُرق میکنن و انشاءالله امشب عازم حرم هستم.»
سیدمجتبی گفت: «چه خوب! ما هم میآیم و یک دل سیر زیارت میکنیم.»
گفتم: «نمیشه که؛ ما رو با آمبولانس میبرن.»
بچهها گفتند: «ما جلوی در حرم منتظرتون میمونیم و از اونجا همراهتون میشیم.»
جدیجدی بچهها شب آمدند و بهعنوان همراه، زیر بغل من و دیگر مجروحان را گرفتند. سیدمجتبی و اگر اشتباه نکنم، فرخی مرا گرفته بودند. گفتم: «من میتونم راه برم؛ چرا اینقدر شلوغش میکنید؟»
گفتند: «تو چهکار داری؟ بذار ما هم زیارت کنیم.»
گذاشتم کارشان را بکنند. من ذهنم جای دیگر بود و در لحظۀ اذن دخول، در قدم زدن در صحن مبارک و وارد شدن در رواق، ذکر و توجهی داشتم. هرچه به ضریح نزدیکتر میشدم حالم منقلبتر بود. با رسیدن به روضۀ منوره و دیدن ضریح، سید و فرخی مرا رها کردند و خودشان به ضریح چسبیدند. در اینجا هم دست از شوخی برنمیداشتند. من ماندم و سیل نگاه مردم. مانده بودم گریه کنم یا بخندم. پایم را لنگ کردم و خودم را به ضریح رساندم. گفتم: «مؤمنها، الان ملت فکر میکنن مجروحیت و جانبازی در جبهه دروغه.»
گفتند: «خب خودت گفتی میتونی راه بری؛ چه کنیم؟»
امان از دست آنها. دقایق محدودی که فرصت داشتم را در کنار ضریح نورانی امام هشتم به دعا و مناجات گذراندم. ممنون این دعوت خاص شدم و از نگاه گرمی که حضرت به همۀ زوار دارند سرشار شدم.
فردایش نوبت جراحیام بود و طی عملی موفق، از شر ترکشِ بازو خلاص شدم. دوستان یک بار دیگر بعد از عمل برای عیادت آمدند و پس از زیارتی سهروزه به استان همدان برگشتند. من اما یک هفتهای ماندم و دوران نقاهت را در همان بیمارستان سپری کردم. تا جایی که میشد، دوست نداشتم خانواده را مطلع یا نگران کنم. نمیدانم خودشان از کجا فهمیده بودند و دنبال من میگشتند. روزهای آخر بود. خودم به آنها زنگ زدم و آنها را از نگرانی درآوردم.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114