فصل نهم : صفحه چهارم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ......... جلویمان پر از قایق‌های نیم‌سوخته و در حال غرق شدن گردان 151 بود. آن‌ها قبل از ما عمل کرده بودند و ما چنین سرنوشتی در پیش داشتیم. بعد از والفجر8 و فتوحات آن، اصلاً گمان نمی‌کردیم جزیره‌ای کوچک مانند ام‌الرصاص برایمان مسئله شود و نگذارد از آن عبور کنیم. حالا نه خطی شکسته بود و نه اثری از خط‌شکن‌ها پیدا بود. در آن گیرودار صدای حاج‌میرزا را شنیدیم. در ساحل خرمشهر، بلندگویی دست گرفته بود و بچه‌ها را به‌سمت راست فرامی‌خواند. علی‌آقا چیت‌سازیان هم با چراغ‌قوه چشمک می‌زد و برای پهلوگیری قایق‌ها راه نشان می‌داد. با صدای حاج‌میرزا قوت قلب گرفتیم و فهمیدیم یله و رها نیستیم. در نزدیکی ساحل، رگبار بی‌رحم بعثی‌ها قایقی که دیگر بچه‌های دستۀ جهاد در آن بودند را سوراخ کرد و بچه‌ها به آب افتادند. سرعت آبِ اروند طبق آنچه بعداً گزارش شد، هفتاد کیلومتر بر ساعت بود و بچه‌ها را به پایین‌دست می‌کشید. بقیه‌اش با خدا بود. اگر سر از ساحل خرمشهر درمی‌آوردند نجات پیدا می‌کردند و اگر به‌سمت جزیرۀ ام‌الرصاص می‌افتادند، کارشان تمام بود. چون قایق بچه‌ها نزدیک ساحل بود، جز سه-چهار نفری که اطراف نیزار دست‌وپا می‌زدند، اغلب توانستند خودشان را به ساحل برسانند. در همین حین، قایق ما به ساحل رسید. یک دلم پیش بچه‌های توی آب بود و یک دلم دغدغۀ بچه‌های قایق خودمان را داشت که هرچه سریع‌تر پیاده شوند. آن‌ها را پشت‌سرهم می‌فرستادم تا سریع از زیر آتش و تیررس دشمن خارج شوند. بچه‌ها با عجله به عرشۀ قایق می‌رفتند و با ضربۀ پایی به لبۀ قایق، خود را به ساحل پرت می‌کردند. با هر ضربه، قایق قدری عقب می‌رفت و کمی از ساحل دورتر می‌شدیم. وقتی همه پیاده شدند دیدم روی آب شناور شده‌ایم و همین‌طور در حال فاصله گرفتن از ساحل هستیم. دیگر امکان پیاده شدن من نبود. به سکان‌دار قایق گفتم: «روشن کن، کمی برو جلوتر.» سکان‌دار در آن شرایط هولناک، هول کرده بود. هر کاری می‌کرد قایق روشن نمی‌شد. به خودمان که آمدیم دیدیم وسط کارون و در برابر دید مستقیم بعثی‌ها هستیم. دیگر هرچه داشتند به‌سمت ما گرفتند. چند تیر دوشکا به قایق اصابت کرد. سکان‌دار وقتی دید قایق روشن نمی‌شود گفت: «الانه که قایق رو با آرپی‌جی منهدم کنن. بپر توی آب.» با تمام تجهیزات پریدم توی آب. ابتدا کمی دستم را به قایق گرفتم، اما قایق به‌طرز وحشتناکی هدف تیرها بود. به‌ناچار قایق را رها کردم و شروع کردم شنا کردن. نداشتن جلیقۀ نجات کار را سخت کرده بود. هرچه داشتم و نداشتم از تجهیزات و کنسرو و نارنجک درون کوله ریخته بودم و بالغ بر چهل کیلو وزن آن شده بود. علاوه‌بر آن، اسلحه نیز سنگینی می‌کرد و جداگانه مرا پایین می‌کشید. تلاش کردم کوله و سلاح را دربیاورم و در آب رها کنم، اما کوله به سلاح گیر کرده بود و بند سلاح از گردنم خارج نمی‌شد. هرچه زور زدم خودم را از شر آن وزنه‌ها خلاص کنم نشد و بیشتر رفتم زیر آب. در آن شرایط، عمامۀ شهید شیراوند به گردنم افتاده بود و هرچه می‌کردم درنمی‌آمد. با یک دست شنا می‌کردم و با دست دیگر عمامه را می‌کشیدم؛ اما نه‌تنها جدا نمی‌شد، بلکه بیشتر حلقه می‌خورد و خفه‌ام می‌کرد. وقتی دیدم هیچ کاری از دستم برنمی‌آید شروع کردم به‌سختی دست‌وپا زدن. از بین آن سه-چهار نفری که کنار نیزار افتاده بودند مجتبی زیوری را شناختم. صدا زد: «آقای شیراوند، چه کنیم؟» گفتم: «دیگه نگو شیراوند؛ فقط بگو خدا. وضع شیراوند بدتر از شماست. شما جلیقه دارید من همون رو هم ندارم.» در همین حال که دست‌وپا زدن، مرا از پا انداخته بود و در برابر سرعت بالای آب کم آورده بودم، شاهد یکی از زیباترین مناظر عمرم بودم. تلاقی آب و آتش صحنۀ فوق‌العاده زیبایی ساخته بود. قایق‌های نیم‌سوخته شعله کشیده بودند و از آن‌سو، نیزار آرام‌آرام در حال سوختن بود. این آتش تلألؤ زیبایی از نور بر تلاطم آب انداخته بود و بوی دود و باروت همه‌جا را پر کرده بود. این صحنه، ناخودآگاه مرا یاد روضه‌های حضرت ‌زهرا(س) و آتش و در انداخت. یادی که دیگر جدایی از آن امکان‌پذیر نبود. شنا می‌کردم و فکر می‌کردم. آب می‌خوردم و خون دل می‌خوردم. زیر آب بودم و انگار در آتش بودم. کاش نقاش بودم و همۀ آنچه به چشم سر و چشم خیال در کارون دیدم می‌توانستم به تصویر بکشم. غرق این افکار، غرق آب بودم و آب از سرم گذشته بود. بدتر از صدای خراش تیرها بر سینۀ آب، موج‌گرفتگی آزارم می‌داد. مرا کم موج نگرفته بود، اما موج‌گرفتگی درون آب با همۀ آن‌ها فرق داشت. وقتی خمپاره‌ای به آب می‌افتاد، موج آن مثل برق سه‌فاز درون آب پخش می‌شد و تا عمق جانم نفوذ می‌کرد. گویی با سوزن روی استخوان می‌کشند و استخوانم تیر می‌کشید. @mahale114