محله شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه دوم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل یازدهم : صفحه سوم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... گفت: «شما که از تهران خبر ندارید، من با اینا نشست‌وبرخاست دارم.» دیگر نه من حرفی زدم نه مرتضی. گذاشتم در کنج خلوت خود تنها بماند. او نیز کاغذ و قلم را برداشت و مشغول پیش‌نویس وصیت‌نامه‌اش شد. چیزی نگذشت که از بلندگوها اعلام کردند، فرماندهان هرچه سریع‌تر به فرماندهی لشکر مراجعه فرمایند. مرتضی کاغذ و قلم را رها کرد و خود را به این جلسۀ اضطراری رساند. من همراه او از ساختمان پایین آمدم و در محوطه، شاهد غوغای رزمندگان و بسیجیان شدم. هرکسی آن ضجه و گریه و به سر و سینه زدن‌ها را می‌دید اگر از سنگ هم بود، دلش آب می‌شد و گریه می‌کرد. ‌جلسه مرتضی حدوداً یک ساعت و نیم طول کشید. پس از جلسه، مرتضی آرام شده بود و انگار که قانع شده باشد، همۀ بچه‌ها را جمع کرد و برایشان از اطاعت از ولایت گفت. گفت: «اگر برای خدا جنگیده‌ایم، برای خدا نیز تحمل می‌کنیم و در هر حال پیرو اماممان هستیم.» این‌ها را گفت، اما مگر دل بچه‌ها آرام می‌شد؟ عبارت «جام زهر» تیری شده بود و بر قلب همگان فرو رفته بود. فردا‌شب، مرتضی فرصت کرد و دوباره گوشۀ خلوتی گزید و دوباره کاغذ و قلم به‌دست، مشغول نوشتن وصیت‌نامه شد. در شرایطی که بعضی جنگ را پایان‌یافته می‌دانستند و خوشحال، تیرهوایی می‌زدند، حتی فکر کردن به شهادت و وصیت‌نامه برایمان عجیب بود. آن‌هم از کسی که هشت سال در سخت‌ترین عملیات‌ها وصیت‌نامه‌ای ننوشته بود و حالا به یاد نوشتن افتاده است. در قسمتی از وصیت‌نامه‌اش باز به کوتاهی‌ها اشاره کرد و نوشت: چاره‌ای نیست اگر عده‌ای سست‌اراده... آن نامردانِ خوشگذران (که اگر می‌دانستم نوشته‌هایم به دستشان می‌رسد یا در آنان اثر دارد، حرف‌های زیادی با فریادهایی به بلندی غرش رعدوبرق آسمان، از برایشان داشتم) اجباراً گوشه‌هایی از تاریخ نکبت‌بار را تحمیل نمودند و با کوتاهی و عدم تبعیت، زمینه‌های پذیرش صلح را باعث شدند. دیگر گردان‌ها در دوکوهه کاری نداشتند و هرکسی پی کار خودش رفت. فردا مرتضی گفت: «قصد دارم برم چهلم شهید ایرج. شما هم آماده باشید تا بین راه، برسونمتون پیش حاج‌مهدی.» سه‌نفری در ماشین تویوتاوانت نشستیم و به‌سمت مقر چهارزبر راه افتادیم. مرتضی راننده، شیخ حمزه سمت شاگرد و من وسط بودم. جادۀ پلدختر پر از پیچ‌های خطرناک است. سر پیچ 90درجه‌ای ملاوی، برای رفع خستگی دستانم را کشیدم و پیچ‌وتابی به بدنم دادم. لحظه‌ای که بازوی من پشت گردن مرتضی قرار گرفت یک زنبور قرمز بزرگ نیشش را در دستم فرو کرد و فریاد من بلند شد. کمی جلوتر، مرتضی نگه داشت و جای نیش زنبور را وارسی کردیم. ورم کرده بود و سرخ شده بود. مرتضی گفت: «حکمت خدا رو ببین. اگر تو دستت رو نیاورده بودی، زنبور من‌و نیش زده بود و الان ته دره بودیم و همگی هلاک شده بودیم.» راست می‌گفت. خدا را شکر کردیم که توفیق شهادت از ما سلب نشد، و دوباره به راه افتادیم. در چهارزبر، گردان قصد داشت نیروها را در سفری کوتاه برای چهلم شهید ایرج به روستای چناری ببرد. با گردان همراه شدیم و پس از حضور در مراسم، با حاج‌مهدی ظفری دوباره به چهارزبر برگشتیم. بااینکه به‌ظاهر جنگ پایان یافته و آتش‌بس حاکم بود، اما فعالیت‌های شیطنت‌آمیز حزب بعث در مرزهای قانونی ایران، خبر از چیز دیگری می‌داد. روزهای آغازین جنگ در حال تکرار شدن بود. دوباره سودای فتح تهران به سر صدام افتاده بود و هرجا مانعی سر راهش نمی‌دید، جلو می‌آمد. یکی از این جبهه‌ها خرمشهر و جادۀ خرمشهر-اهواز بود که شیرینی تصاحب آن زیر زبان بعثی‌ها مزه کرده بود و می‌خواستند دیگربار در آن وارد عمل شوند. با رصد تحرکات دشمن به ما آماده‌باش جدی داده شد و بدون فوت وقت به‌سمت خرمشهر راه افتادیم. رسیدن ما به خرمشهر مصادف شد با هجوم منافقین از جبهۀ غرب و گفتند دوباره باید به چهارزبر برگردید. به‌زبان آسان است. رفت‌وآمد در این مسیر 600کیلومتری و انتقال نیروها از غرب به جنوب و از جنوب به غرب، آن‌هم با اتوبوس‌های قدیمی، ‌واقعاً سخت و طاقت‌فرسا بود. @mahale114