فصل یازدهم : صفحه چهارم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
شنیدهها حاکی از آن بود که دشمن از قصرشیرین وارد خاک ایران شده و با عبور از سرپلذهاب، کرند غرب و اسلامآباد، در راه رسیدن به کرمانشاه است. چنین چیزی باورم نمیشد و دشمن را تا به آن روز، اینقدر گستاخ ندیده بودم. مگر اینکه بهچشم میدیدم تا باور کنم. از کرمانشاه تا مرز راه بسیاری است. وقتی از کرمانشاه بهسمت چهارزبر خارج شدیم، دیدم بیرون شهر، توپخانۀ پدافند ارتش مستقر شده و پشتسرهم آتش میریزد. آنجا دیگر با این واقعیت تلخ کنار آمدم و شنیدهها را پذیرفتم.
بیست کیلومتر پس از کرمانشاه، از ماهیدشت عبور کردیم و به دشتی رسیدیم که تعدادی تپه در آن به چشم میخورد. در همین لحظه جنگندههای دشمن که از سمت عراق میآمدند بر پهنۀ آسمان ظاهر شدند. باتوجهبه خطر بمباران کاروان اتوبوسها، سریع پیادهمان کردند و در دشت متفرق شدیم. وقتی از اتوبوسها پیاده شدیم دیدم حدود بیست نفر آخوند عمامهبهسر، مثل من در دشت هستند. بیشتر ترسیدم. با خود گفتم دیگر خلبان با دیدن ما دست از سرمان برنمیدارد و همه را قتلعام میکند؛ اما آنها به انداختن بمبی در میان دشت اکتفا کردند و رفتند.
ابتدا به مقر شهید شهبازی چهارزبر رفتیم. مقر خالی بود، ولی انواع جنگندهها آنجا مانور میداد و آتش و خمپاره به جایجای مقر اصابت میکرد. جنگ عجیبوغریبی شده بود. همه دست به دست هم داده بودند تا راه را برای منافقین باز کنند و آنها را به تهران برسانند، ولی کور خوانده بودند. مادامیکه گردانی مثل گردان حضرت اباالفضل(ع) روبهرویشان قرار گرفته بود، این خیالبافیها به جایی نمیرسید و توهمی بیش نبود.
وقتی فهمیدیم اصل درگیری بر روی جاده است و تنگۀ چهارزبر تبدیل به مرصاد و کمینگاه الهی برای نابودی منافقین شده است، سریع خودمان را به آنجا رساندیم. حاجمیرزا فرماندهی محور را بهعهده داشت و از روی برانکارد اوضاع را مدیریت میکرد. ابتدا فکر کردم دوباره مجروح شده است، اما وقتی دیدم بهخاطر پای قطعشدهاش این ترفند را برای جابهجایی بهکار میبرد، حسی از اطمینان خاطر و غرور پیدا کردم.
هنگامی که با یکی از دوستان برای دیدن سنگرها رفتیم دیدم تعدادی از عشایر منطقه، زن و مرد آمدهاند و با تفنگهای «امیک» و «برنو» خودشان، در سنگرها حاضر شدهاند. از آنها تشکر کردم و گفتم: «اینجا خطر داره. شما به چادرهای خودتون برگردید و کار رو به بسیجیان بسپارید.»
چیزی که به هیچوجه قبول نکردند و تا آخر ماندند. وقتی روحیۀ سرشار آنها را دیدم خودم نیز روحیه گرفتم و گفتم تا وقتی زن و مرد از خاک و وطن خود دفاع میکنند دشمن هیچ غلطی نخواهد کرد.
شب در حالی شروع شد که آنها از گیر افتادن در پشت تنگه خسته بودند و ما برای اجرای عملیات و تارومار کردن آنها آماده بودیم. بلندگوهای آنان ساعتها بود که یکسره اطلاعیه و اعلامیه میخواند و از دادن هرگونه شعار و دروغ برای تضعیف روحیۀ بسیجیان، دریغ نداشت. چیزی که در خاطرم مانده، تکیه به تجهیزاتشان بود که آن هم صدقهسر صدام به آنها رسیده بود. دائم میگفتند: «ارتش آزادیبخش خلق ایران با پیشرفتهترین و بهروزترین سلاحهای جنگی آمده است. اگر به ما ملحق شوید با شما کاری نداریم و اگر تسلیم نشوید حکم اعدامتان صادر میشود.»
یکی از این ماشینها که جلوتر بود، در بلندگو حرفهای رکیک میزد و با توهین و ناسزا به امام و سپاه دل ما را به درد میآورد. جدای از خاکریز ما، تلی از خاک بر روی جاده ریخته بودند که مانع از جلو آمدن ماشینها میشد. همین ماشین، ضمن فحشهایی که میداد، با دورخیزی توانست از این تل عبور کند و جلو بیاید. اگر کسی سد راهش نمیشد ماشینهای دیگر جلو میآمدند و دیگر کسی جلودارشان نبود.
من کنار سنگر ضدهوایی بودم. رزمندۀ بسیجی که پشت آن نشسته بود وقتی صحنه را دید، گفت: «بهخدا قسم نمیذارم این ماشین بره. اون به امام توهین کرده.»
ضدّهوایی برای شکار هواپیما بود، اما او چهارلول را بهسمت ماشین گرفت و آنقدر آن را به رگبار بست تا ماشین منفجر شد. پس از این صحنه، فرمان عملیات صادر شد و ما برای عقب راندن آنها جلو رفتیم.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114