| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌حرمت زائر هوا را به سینه میکشم اما در بازدم جانم بالا می آید. سینه ام تیر میکشد و پریشان از دردی
ادامه.. شیخ وارد اتاق می‌شود و زنم که مشغول خوش‌ آمدگویی است به دنبای تدارک وسایل پذیرایی می‌رود. با دیدن شیخ بغضم سر بازمی‌کند وبه گریه می‌افتم. - چه شده مرد؟ این چه مرضی‌ست که مردی قدرتمند چون تو را به این روز انداخته؟ چرا گریه می‌کنی؟ زنت می‌گوید اطبا از درمانت درمانده‌اند. ببینم آن زخم را. خجالت می‌کشم و او دست دراز می‌کند تا پیراهن را کنار بزند. با دیدن مرهم روی سیاهی لبش را می‌گزد. - شیخ به تیرغضب خدا گرفتار شده‌ام. من بد کرده‌ام. سینه‌ام در آتشی می‌سوزد که خود هیزمش را فراهم کرده‌ام. طبیبان در درمانم عاجزند چون دردم زمینی نیست. چون... - آرام باش، بگو چه شده. از چه حرف می‌زنی؛ توکه تا چندی پیش سرپا بودی و قبراق. بالش را پشتم صاف می‌کند دردی کشنده در بدنم پخش شده و نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. اما باید برای او بگویم. راز مگویم اگر آشکار شود حتماً از سوز سینه‌ام کم خواهد شد. نگاهم را به درمی‌دوزم خبری از زنم نیست پس دهان به گوش شیخ نزدیک می‌کنم و پرده از ماجرا برمی‌دارم. -------------------------- چند روز پیش سرحال و قبراق مانند همیشه خودم را به حرم رساندم شلوغ بود. پرس‌وجو کردم و فهمیدم کاروانی از تبریز برای زیارت آمده است. می‌دانی شیخ اینجا خادمان عادت دارند که برای زائرها زیارت نامه بخوانند، آداب دعا خواندن یادشان بدهند،یعنی برایشان قرآن می‌خوانند و در عوض پولی می‌گيرند. من هم که دیدم کاروانی جدید آمده خود را آماده کردم تا مبلغی به جیب بزنم. کاروانیان را برسی کردم، از ظاهر آدم‌ها می‌توان وضع اقتصادیشان را فهیبد. بعضی ندار بودند بعضی پیر و بی‌حوصله بعضی زن بودند و بعضی نوجوانانی که می‌دانستم پولی ندارند. اما در میان کاروان جوانی بود خوش قد و بالا که ظاهری بسیار موجه داشت. لباسی تمیز و نیکو پوشیده بود؛ آرام قدم برمی‌داشت و به همه لبخند می‌زند. هنوز تردید داشتم به او نزدیک شوم یا نه که دیدم به سمت دجله رفت. درست حدس زده بودم جوان از صالحان بود شاید هم از اربابان. غسل کرد. لباسی بهترازلباس سفرپوشید. خود را آماده زیارت می‌کرد. وقتی کیسه کوچک زر او را دیدم دیگر تردید نکردم و آهسته به دنبالش راه افتادم. او وارد صحن شد.صدای مناجات زیر لبش را می‌شنیدم.شیخ قصد بدی نداشتم.فقط میخواستم از او نفع ببرم.جوان رو به ضریح ایستاد.کتابی دست گرفت و شروع کرد به خواندن.تیرم به سنگ خورده بود.خود زیارتنامه میخواند و به من نیازی نداشت. در چند قدمی اش ایستاده بودم. نمی‌توانستم دست خالی از او دل بکنم.قدمی به جلو برداشتم که دیدم اشک روی صورتش رد انداخته. می‌خواند و اشک میریخت.در همین حین دستش را به سمت آسمان بلند کرد. بهترین زمان بود که سکه‌ای شکارکنم. پس آرام گوشه ردایش را کشیدم. لحظه ای چشم از کتاب برداشت و نگاهم کرد.سریع گفتم:«میخواهم برای تو زیارتنامه‌ای بخوانم». سری تکان داد و ... 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313