#معجزه
#قسمت_سوم
لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم
-- حالا چرا اصرار داری پسر باشه ؟؟
اشک صورتشو پاک کرد و گفت
-- آخه پنج تا دختر دارم ،، این دیگه نباید دختر باشه نباید
بعدش دوباره با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن .خیلی از حرفاش حرصم گرفته بود ولی من فقط یه ماما بودم نمیتونستم چیزی بگم و ما نمیتونیم زیاد خودمونو درگیر این ماجراها کنیم ،،از طرفیم حال روحی مادر خیلی خوب نبود و فقط باید بهش انگیزه و امید میدادم ،، همونطور که دستشو گرفته بودم فشار دادم و گفتم
-- توکلت بخدا باشه ،، ان شاالله زودی زایمان میکنی
دوسه ساعتی گذشت که زمان زایمان اون مادر رسید و بچه به دنیا اومد و اینبار هم دختر بود و این تازه شروع ماجرا بود ،، به محض اعلام جنسیت ، مادر گفت
-- حق ندارید به کسی اطلاع بدید که بچه به دنیا اومده.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.