eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چون دوتا خونواده همدیگرو می‌شناختیم بخاطر همین خیلی زود رفتن سراصل مطلب و قرار عقد رو گذاشتن برای یه هفته بعد تا بتونیم در طول اون یه هفته خریدامونو انجام بدیم ،من و محمد خیلی خوشحال بودیم و با ذوق زیاد خریدای عقدمونو انجام دادیم ، روز عقد رسید و من از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم آخه محمد خیلی خوش قلب و دوست داشتنی بود و همیشه آرزو داشتم توی بهترین و قشنگ ترین روز زندگیم محمد کنارم بشینه ، عاقد خطبه عقد رو خوند و ما بهم محرم شدیم . اون روز رو هیچ وقت یادم نمیره بهترین روز زندگیم بود با محمد رفتیم جاده چالوس و کلی بهمون خوش گذشت ، محمد از آرزوهای قشنگش گفت و منم سرتاپا بهش گوش دادم،، دوست داشت اولین بچه مون دختر باشه و شبیه من بشه ،هی .... بعضی وقتا با خودم میگم کاش خدا آدم هایی که قرار نیست سهم ما بشن رو تو زندگیمون قرار نده ولی نمیشه اگه اون آدما نباشن که زندگیمون هیچ قشنگی نداره لااقل خاطره های خوبشون بعد رفتنشون برامون میمونه . همه چیز با محمد قشنگ شده بود ،چندماهی از عقدمون گذشته بود و هرچی زمان می‌گذشت هرروز بیشتر عاشقش میشدم ، به شدت احساس خوشبختی میکردم . یه روز محمد پیشنهاد داد که آخر هفته بریم شمال ، من اولش مخالفت کردم چون مامانم تنها بود دلم نمیومد دوسه شب تنهاش بذارم وقتی محمد دلیل مخالفتم رو فهمید خودش با مادرم حرف زد و راضیش کرد که اونم باهامون بیاد سفر . ... .
نگاه پر از نفرتمو به مادربزرگم که کنار دست بابام نشسته بود دادم ،،من باعث و بانی نابودی این زندگی رو اون میدونستم چون بارها خودم با گوش های خودم شنیده بودم که به پدرم گفته بود زنتو طلاق بده تا یه زن خوب و پسرزا برات بگیرم ، نتونستم خودمو کنترل کنم و یهو رفتم سمتش و با دستای کوچیکم چندضربه بهش زدم و گفتم -- ازت بدم میاد ،، چون ما پسر نشدیم حق داشتن پدر و مادرمونو باهم نداریم ؟؟ اینو میگفتم و اشک میریختم ، صدای هق هق گریه من و سهیلا توی کل سالن دادگاه پیچیده بود ،، پدر و مادرم از سرجاشون بلند شدن و مامانم اومد سمتم و بغلم کرد و گفت -- آروم باش دختر قشنگم از بغل مامانم جدا شدم و با گریه گفتم -- مامان ،، بابا توروخدا زندگی من و سهیلا رو خراب نکنید ،، نذارید حسرت باهم بودنتون رو بخوریم همینطور که داشتم گریه میکردم و به پدر و مادرم التماس میکردم یهو بابام با صدای نسبتا بلندی اسم خواهرمو صدا زد -- سهیلا دخترم من و مادرم با نگرانی برگشتیم سمت سهیلا که متوجه شدیم سهیلا از شدت ناراحتی رو صندلی بیهوش شده بود . ... .
از حرفاشون خیلی ناراحت شدم و دلم بدجوری ازشون شکست ،،من هیچ وقت برا بچه هام کم نذاشتم و هرچی خواستن دراختیارشون گذاشتم ،،حتی گذاشتم خودشون عاشق بشن و ازدواج کنم ینی توی انتخاب همسراشون من و پدرشون دخالت نکردیم ،کجای راه رو اشتباه کردم که فکر میکنن ازدواج من مایه آبروریزی اونا میشه ؟؟ چرا فک میکنن وقتی کسی پیر بشه دیگه دل نداره و نیاز به همدم نداره ؟ خیلی باهاشون حرف زدم و بهشون گفتم -- منم نیاز به یه همراه دارم ،،نمیخوام بقیه عمرم رو تنها توی این خونه بگذرونم و چشم به در باشه و ببینم یکی از شما کی وقت اضافه بیاره و بیاد دیدنم . ولی چیزی نگفتن و فقط توی سکوت به حرفام گوش میدادن -- ۳۰ سال پیش عاشق شدم و دلم پیش مردی که امشب قراره بیاد خواستگاریم گیر کرد ولی پدرم مانع ازدواجمون شد حالا دست تقدیر دوباره مارو باهم روبه رو کرده نمیخوام برای بار دوم اشتباه کنم و اینبار بخاطر بچه هام از عشقم بگذرم اینو که گفتم پسرم رضا عصبی از سرجاش بلند شد و با لحن تندی گفت -- باشه شما اینبار برید دنبال عشقتون ولی دور بچه هاتونو خط بکشید من و سمانه دیگه مادری به اسم طاهره نداریم رضا اینو گفت و با اشاره به سمانه فهموند که بلندشه ، بعدش از خونه زدن بیرون و صدای کوبیده شدن در توی کل خونه پیچید . ... .
لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم -- حالا چرا اصرار داری پسر باشه ؟؟ اشک صورتشو پاک کرد و گفت -- آخه پنج تا دختر دارم ،، این دیگه نباید دختر باشه نباید بعدش دوباره با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن .خیلی از حرفاش حرصم گرفته بود ولی من فقط یه ماما بودم نمی‌تونستم چیزی بگم و ما نمی‌تونیم زیاد خودمونو درگیر این ماجراها کنیم ،،از طرفیم حال روحی مادر خیلی خوب نبود و فقط باید بهش انگیزه و امید میدادم ،، همون‌طور که دستشو گرفته بودم فشار دادم و گفتم -- توکلت بخدا باشه ،، ان شاالله زودی زایمان می‌کنی دوسه ساعتی گذشت که زمان زایمان اون مادر رسید و بچه به دنیا اومد و اینبار هم دختر بود و این تازه شروع ماجرا بود ،، به محض اعلام جنسیت ، مادر گفت -- حق ندارید به کسی اطلاع بدید که بچه به دنیا اومده. ... .
سعی کردم خودمو کنترل کنم تا بتونم به احمد بگم چی شده . احمد با تعجب نگاهی به خونه انداخت و گفت -- سمیرا جان اینجا چه خبره ؟؟ مکث کوتاهی کرد و بعدش گفت -- هرچی فکر میکنم هیچ مناسبتی نداشتیم اشک چشامو پاک کردم گفتم -- عزیزم مناسبتی نداریم ،، یه اتفاق جدید تو زندگیمون افتاده .احمد هنوز متعجب بود که به جعبه کادو روی میز اشاره کردم و گفتم -- همه چیز توی اون جعبه است احمد نگاشو بین من و جعبه جابجا کرد و بعدش کنجکاو رفت سمت جعبه و جعبه رو از روی میز برداشت با چشمای اشکی بهش زل زده بودم که ببینم عکس العملش چیه ،، در جعبه رو باز کرد و با دیدن کفش های کوچولوی توی جعبه نگاه ناباورشو به من داد که چشام خیس اشک شد و دیگه نتونستم چیزی بگم فقط سرمو به معنی آره تکون دادم . احمد شوکه شده بود و سرجاش خشکش زده بود ،بعد چند دقیقه به خودش اومد و اومد سمتم و بغلم کرد ،، تا چند دقیقه تو بغل هم گریه کردیم . دلیل گریه مون خوشحالی زیادمون بود درسته ما توی این ۵ سال نخواستیم بچه دار بشیم ولی بارها این صحنه رو تصور کردیم . ... .
نگامو به ساعت مچی ام انداختم ساعت ۲ بود ،،باید میرفتم تا من یه چیزی می‌خوردم حدود ساعت ۴ میشد .سریع رفتم و یه ساندویچ خوردم و تونستم نیم ساعت زودتر برسم پیش سالن حدود یه ربعی منتظر موندم که از دور دیدمش داشت میومد ،، با خوشحالی رفتم سمتش و خواستم حرف بزنم که قبل من گفت -- اگه مزاحمم بشی زنگ میزنم به ۱۱۰ اینو گفت و رفت ،، نمی‌دونم چرا هرچی بیشتر مقاومت میکرد بیشتر ازش خوشم میومد ، چون میدونستم ساعت ۷ کلاسش تموم میشه رفتم سراغ خواهرم وبا خودم آوردمش جلوی سالن و ازش خواستم که اون باهاش حرف بزنه و هرطور شده یه شماره ازش بگیره تا بتونم حرفامو بهش بزنم .وقتی از سالن زد بیرون به خواهرم نشونش دادم ، من یه گوشه وایسادم و خواهرمو فرستادم جلو ، نزدیک یه ربع حرف زدن و بعدش ازهم خداحافظی گرفتن ،خواهرم اومد سمت من و اون دخترم رفت .خواهرم تونسته بود یه شماره ازش بگیره و فهمیده بود که اسمش زهراست ،ولی با حرفایی که بهم زد یه جورایی ناامیدم کرد ،، بهم گفت که گفته -- من به ازدواج فکر نمیکنم و فعلا شرایطشو ندارم ... .
از اینکه پدرم اینطوری ازم حمایت می‌کرد ذوق میکردم... من قبلا مخالفت خودم رو در مورد ازدواج با پسرداییم اعلام کردم دیگه لزومی نداره که بحثی در اون مورد بشه .. بارها اینو به مادرم گفتم اما زیر بار نمیرفت. یه مدت بعد پدرم حامد رو برای شام دعوت کرد. حامد هم از عصری اومد و باهم تو خونه تنها بودیم . خیلی خوشحال بودم از اینکه به حامد رسیدم... سر شب هم که پدر و مادرم از بیرون برگشتن .. اون شب خیلی بهم خوش گذشت تا وقتی که مادرم با چهره درهم از اتاق خارج شد . بدون اینکه با حامد سلام و احوال پرسی کنه از بابا خواست که باهاش بره تو حیاط.. بابام رفت ... حامد از این موضوع ناراحت بود.. سعی کردم سر شوخی رو باهاش باز کنم و یه جورایی از دلش در بیارم که از مامانم دلخور نباشه.. یه مدت بعد صدای داد مادرم بلند شد که میگفت چقدر بهت گفتم که به هرکسی دختر نده ببین طرف دزد از آب در اومد! . .
پدر و مادرم به همراه خانواده برادرم رفته بودن مسافرت ولی از شانس بد من توی راه تصادف کردن ، من مادرم و برادرم و زن داداشمو توی یه روز از دست دادم ،چه عید بدی بود اون سال ،، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود ،،به پوچی رسیده بودم ،،حالا بعد این همه سال در حسرت بچه موندن با داغ بزرگ مرگ عزیزانم روبه رو شده بودم ، همه این درد و غصه ها یه طرف ،، برادرزاده ام محمد جواد یه طرف .داداش من یه پسر کوچیک داشت به اسم محمدجواد که موقع تصادف ۴ سالش بود ، انگار خواست خدا بود که محمدجواد و پدرم توی اون تصادف جان سالم بدرد بردن و فقط آسیب جزئی دیده بودن ،اون روزا اصلا حال روحیم خوب نبود و بشدت داغون بودم ولی حال محمد جواد از همه مون بدتر بود ،، همه اش بهونه پدر و مادرش رو می‌گرفت و مدام گریه میکرد ،،فهموندن این موضوع به بچه به اون کوچیکی کار سختی بود از طرفی این بچه خودش شاهد صحنه تصادف بود وموقع خواب با جیغ کشیدن از خواب بیدار میشد و فقط گریه میکرد . ... .
هزینه هاش انقدر بالا بودن که گاهی منو شوهرم کم می آوردیم! فقط خدا بود که تو اون شرایط به دادمون می رسید.. تو این مدت وحید از دخترمون فاصله گرفته بود و دیگه مثل سابق دوستش نداشت.. اینو میشد از رفتاراش کاملا فهمید.. بارها باهاش حرف زدم و بهش گفتم تو شرایط الان که دخترمون مریضه درست نیست که اینطوری نسبت بهش کم اهمیت باشی ..هر چقدر که باهاش حرف می‌زدم قبول نمی کرد و زیر بار نمیرفت .. می‌گفت من ملیکا رو مثل سابق دوست دارم اما کارم زیاد شده و سرم شلوغه نمیتونم مثل سابق زیاد بهش رسیدگی کنم! با وجود حرفایی که میزد اما من مطمئن بودم به خاطر بیماری ملیکاست که ازش فاصله گرفته .‌ برای دخترم خیلی ناراحت بودم .. از اون موقع دیگه تمام فکر مشغولی من فقط دخترم ملیکا شد.هم براش پدر بودم و هم مادرم ! وقتی که شوهرم پا پس کشید من چاره‌ای نداشتم جز اینکه خودم تنهایی تزش مراقبت کردم .. سه سال از اون قضیه گذشت و من همچنان تمام وقتمو برای دخترم می ذاشتم دیگه خودمو و شوهرم رو به کل فراموش کرده بودم تا وقتی که به خودم اومدم و دیدم چقدر بین من و وحید فاصله افتاده ! . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای همین در ازای این کمک از حاج آقا خواستم یه وام بهم بدن که کمک هزینه سفر منو فاطمه زهرا باشه.. خدا خیرش بده که قبول کرد و وام رو بهم داد.منم قرار شد ماهانه از پول حقوق کمیته اقساط رو پرداخت کنم.. میدونستم که شرایط زندگیم سخت تر میشه اما خدا بزرگه .. با دخترم راهی امام رضا شدیم آخ که چقدر اون لحظه ذوق داشتم ... دلم میخواست هر چه زودتر برسم حرم و وسط حرم با دلی که پر از غم و غصه است برای امام رضا زار بزنم و از دلتنگی هام براش بگم ‌... وقتی که رفتیم هوا خیلی سرد بود برای دخترم کاپشن و وسایل گرمایی نبرده بودم.. هر چند دخترم لباس گرمایی مناسبی نداشت.‌ با خودم فکر کردم از باقی مانده پول وام یه کاپشن براش بخرم که سردش نشه ..رسیدیم مشهد و از قطار پیدا شدم .. با کلی ذوق و شوق به سمت حرم رفتم خیلی دلتنگ آقا امام رضا بودم.. . .
جدیدا مدام تو گوشی بود و سعی میکرد گوشیشو از من قایم کنه و این باعث شد که بهش شک کنم و شکم وقتی بیشتر شد که متوجه شدم آخرهفته ها هروقت میخواسا پسرشو ببره پیش مامانش به خودش زیاد میرسید ،لباس شیک میپوشید و عطر و ادکلن خوشبو به خودش میزد . بعضی وقتا دیر میومد خونه و وقتی ازش می‌پرسیدم چرا دیر اومدی در جوابم می‌گفت -- امید خیلی گریه کرد و میگفت مامان و بابا باهم منو ببرید پاک بخاطر همین منم باهاشون رفتم . یه حس های بدی اومده بود سراغم ،، حس میکردم که باهم رابطه دارن ،، اصلا حال روحیم خوب نبود و احساس میکردم زندگیم داره ازهم میپاشه وفقط من بودم که برای نگه داشتن این زندگی داشتم تلاش میکردم و علی اصلا براش مهم نبود .یه روز که علی داشت امید رو میبرد پیش مادرش منم تعقیبشون کردم که دیدم بله تموم حدسیاتم درست بوده و آقا فیلش یاد هندوستان کرده بود. از دور که میدیدمشون خیلی باهم خوب بودن ، خوش و خرم باهم میرفتن و میگشتن ،در اصل امید بهونه بود چون امکان نداشت که دونفر که قبلاً از هم جدا شدن اونم بخاطر خیانت حالا بخاطر بچه شون اینطوری کنار هم خوش باشن ،هرکی از دور میدیدشون فکر نمی‌کرد که اینا یه روز از هم جداشدن و حالا بخاطر بچه کنار همن . ... .
اخمی که وسط پیشونیش بود پررنگ تر شد و ادامه داد -- وقتی زن توخونه نمونه وضعیت این میشه دیگه ،،بیچاره پسرم با تعجب نگاهش کردم و گفتم -- چرا این حرف رو میزنی مادرجون ؟؟؟ منم انسانم خسته میشم پدر شوهرم وقتی دید که مادرشوهرم داره تند میره جلو اومد و گفت -- دختر گلم اگه خیلی بهت فشار میاد و خسته میشی میتونی سرکار نری تند تند سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم -- نه پدرجون من کارمو دوست دارم و وقتی میرم سرکار حالم خوبه مکث کوتاهی کردم و گفتم -- باور کنید خونه و زندگیم همیشه مرتبه ولی امروز نمی‌دونم چی شد که اینطوری شد وخوابم برد مادرشوهرم سرتاسفی برام تکون داد و گفت -- کاملا مشخصه نگاه متعجبمو بهش دادم و کلافه گفتم -- چی مشخصه مادرجون؟؟ -- عزیزم اگه یه نگاهی به خونه زندگیت بندازی دیگه حرفی برا گفتن نمیمونه -- مادرجون یکم بهم حق بدید من دیشب شیفت بودم و صبح زود از سرکار اومدم خونه تا غذا درست کنم ولی خوابم گرفت -- خب عزیزم شما که نمیتونستید میگفتید ما برا شام بیایم نگامو به پدرشوهرم دادم که این حرفو زد و شرمنده گفتم -- بخدا من صبح مواد آشپزی رو از فریزر درآوردم ولی متأسفانه انقدر خسته بودم که خوابم برده بود . ... .