#حکمت
#قسمت_اول
من سمیرام و ۵ ساله ازدواج کردم . خداروشکر زندگی خوبی داریم و من و همسرم عاشق همیم ، ما چون همدیگرو دوست داشتیم و عاشق هم بودیم تصمیم گرفتیم که تا آمادگی کامل رو نداشتیم بچه دار نشیم و بین خودمون قرار بستیم که حداقل تا ۵ سال به بچه فکر نکنیم ، ۵ سال از ازدواج من و همسرم احمد گذشته و میخوایم بچه دار بشیم ، رفتم آزمایشات قبل بارداری رو انجام دادم و بعد اینکه دکترم دید گفت که مشکلی نیست و همه چیز خوبه ،،از شنیدن حرف خانم دکتر خیلی خوشحال شدم آخه من و احمد توی این ۵ سال کلی برای خودمون خوش گذروندیم و الان دیگه جای خالی یه بچه رو احساس میکردیم .بعد حدود ۶ ماه علائم بارداری رو دیدم ولی اول خواستم مطمئن شما بعدش به احمد بگم ،، رفتم آزمایش دادم و خانمی که اونجا ازم آزمایش گرفت ،،گفت که جوابش دو روز دیگه میاد اومدم .خونه و بی صبرانه منتظر بودم تا جوابش بیاد ولی خیلی بی تاب بودم و منتظر بودم که زودتر این دو روز تموم شه و بعدش خبر قطعی رو به احمد بدم .احمد از رفتارام بهم شک کرده بود و بهم گفت
-- چیزی شده ؟؟؟ انگار داری یه چیزی رو ازم داری قایم میکنی
ولی من زیربار نرفتم و گفتم
-- نه عزیزم چیزی نشده
احمد وقتی دید چیزی نمیگم سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#حکمت
#قسمت_دوم
دو روز تموم شد و من لحظه شماری میکردم برا اینکه زودتر برم جواب آزمایش رو بگیرم ، رسیدم آزمایشگاه و رفتم سمت باجه ای که جواب آزمایش رو میداد ،، برگه رو بهش تحویل دادم و بعد چند ثانیه جست و جو برگه آزمایش منو پیدا کرد و بعد اینکه نگاهی بهش انداختم گفت
-- مبارکه خانم هاشمی
با تعجب بهش زل زده بودم که با خوشحالی ادامه داد
-- بسلامتی باردارید
از شدت خوشحالی نمیدونستم چی بگم ،، با ناباوری برگه رو ازش گرفت و بعد اینکه تشکر آرومی کردم از آزمایشگاه زدم بیرون . از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم، باید هرچی زودتر این خبر رو به احمد میدادم .از همونجا مستقیم رفتم یه جفت کفش بچگانه و یه جعبه کادو گرفتم و کفش هارو توش گذاشتم راه افتادم سمت خونه ،،نگاهی به ساعت مچی ام انداختم هنوز ساعت ۱۱ بود و ۳ ساعت به اومدن احمد مونده بود .تصمیم گرفتم برم خونه رو تزیین کنم وسوپرایزش کنم ،حدود ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه رسیدم خونه و سریع چند بادکنک و ریسه به در و دیوار زدم و جعبه کادویی رو گذاشتم روی میز . نگامو به ساعت روی دیوار دادم چند دقیقه ای به ساعت ۲ مونده بود دیگه وقتش بود که احمد زنگ خونه رو بزنه ،یبار دیگه میزو چک کردم همه چیز درست بود و چیزی کم نبود . صدای زنگ در به گوشم خورد با ذوق رفتم و در رو باز کردم و از خوشحالی زیاد احمد رو بغل گرفتم و توی بغلش اشک شوق ریختم ،،خدا میدونه چقدر منتظر این لحظه بودم احمد گیج شده و نمیدونست چه خبره .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#حکمت
#قسمت_سوم
سعی کردم خودمو کنترل کنم تا بتونم به احمد بگم چی شده . احمد با تعجب نگاهی به خونه انداخت و گفت
-- سمیرا جان اینجا چه خبره ؟؟
مکث کوتاهی کرد و بعدش گفت
-- هرچی فکر میکنم هیچ مناسبتی نداشتیم
اشک چشامو پاک کردم گفتم
-- عزیزم مناسبتی نداریم ،، یه اتفاق جدید تو زندگیمون افتاده .احمد هنوز متعجب بود که به جعبه کادو روی میز اشاره کردم و گفتم
-- همه چیز توی اون جعبه است
احمد نگاشو بین من و جعبه جابجا کرد و بعدش کنجکاو رفت سمت جعبه و جعبه رو از روی میز برداشت با چشمای اشکی بهش زل زده بودم که ببینم عکس العملش چیه ،، در جعبه رو باز کرد و با دیدن کفش های کوچولوی توی جعبه نگاه ناباورشو به من داد که چشام خیس اشک شد و دیگه نتونستم چیزی بگم فقط سرمو به معنی آره تکون دادم . احمد شوکه شده بود و سرجاش خشکش زده بود ،بعد چند دقیقه به خودش اومد و اومد سمتم و بغلم کرد ،، تا چند دقیقه تو بغل هم گریه کردیم . دلیل گریه مون خوشحالی زیادمون بود درسته ما توی این ۵ سال نخواستیم بچه دار بشیم ولی بارها این صحنه رو تصور کردیم .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#حکمت
#قسمت_چهارم
۱۸ هفته ام که شد برا تعیین جنسیت رفتیم و اولین ثمره عشق ما یه پسرکوچولوی ناز شد ،،خیلی خوشحال بودیم واین خبر خوب رو به خونواده هامون دادیم ،، چون بچه اولمم بود مادرم و مادرشوهرم خیلی ازم مراقبت میکردن و هوامو داشتن ،تاجایی که میشد نمیذاشتن تنها خونه بمونم و همیشه خونه یکیشون بودم .۳۸ هفته ام تموم شد میخواستم برم تو ۳۹ هفته که کیسه آبم ترکید و بالاخره بعد از سختی های زیادی که توی اون روز قشنگ کشیدم پسر گلمو بغل گرفتم و تموم روزای سخت این ۹ ماه رو فراموش کردم . من و پدرش اسم پسر قشنگمون رو کارن گذاشتیم ، کارن خیلی چهره ناز و دلنشینی داشت ،، روزای اول خیلی اذیت شدم ولی مادر شدنم ارزش این همه سختی رو داشت ،چون احمد روزها سرکار میرفت شب ها خیلی نمیتونست بیدار بمونه و منم وقتی خستگیشون میدیدم دلم نمیومد بیدارش کنم ،بخاطر همین شبها تنهایی بچه رو نگه میداشتم ، یه مدت که گذشت تقریبا عادت کردم و روزها با کارن میخوابیدم و شبها بیدار میموندم .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#حکمت
#قسمت_پنجم
یه سالگی کارن که تموم شدمتوجه علائم بارداری شدم ،،رفتم آزمایش خون دادم و فهمیدم که دوباره باردارم ، شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم ،، اصلا باورم نمیشد و نمیدونستم چطور میتونم یه بچه کوچولوی دیگه رو بغل بگیرم آخه کارن هنوز خیلی کوچیک بود، گیج شده بودم. شب که احمد از سرکار اومد قضیه رو براش گفتم احمد از شنیدن خبر بارداریم خیلی خوشحال شد و کلی بهم دلداری داد و گفت
-- خدا بزرگه، تو مادر قوی هستی و من مطمئنم که هم حواست به کارن هست و هم مراقب کوچولوی جدیدمون هستی
لبخندی بهش زدم و گفتم
-- امیدوارم بتونم برای هردوشون مادر خوبی باشم
سری تکون داد و با خوش رویی گفت
-- مطمئن باش که براشون بهترین مادری رو میکنی
سرمو روی شونه هاش گذاشتم و تصمیم گرفتم بخاطر بچه ی توی شکمم و کارن آروم باشم و همه چیز رو به خدا بسپارم .یه ماهی گذشت امروز خونه مادرشوهرم بودم کارن رو خوابوندم و وقتی از پله های خونه شون داشتم میومدم پایین یهو پام لیز خورد و از پله هاشون پایین افتادم ،،همین که افتادم درد بدی زیر شکمم احساس کردم و با صدای نسبتا بلندی مادرشوهرم رو صدا زدم ،، مادرشوهرمو دیدم که تند تند سمتم میومد و بعدش دیگه چشام بسته شد و چیزی ندیدم .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#حکمت
#قسمت_ششم
وقتی چشامو باز کردم متوجه سرمی شدم که توی دستم بود و بعدش با دیدن احمد که نگران بالا سرم وایساده بود همه چیز یادم اومد و قطره اشکی روی گونه ام چکید ،دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم
-- احمد بچه ام
احمد سر تاسفی تکون داد و با لحن ناراحتی گفت
-- متاسفم سمیرا جان
دستمو گرفت و ادامه داد
-- غصه نخور عزیزم ،، خدا بزرگه ما برای بچه دار شدن دوباره وقت داریم
حرفاشو که شنیدم نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم ترکید .کنار اومدن با این قضیه خیلی برام سخت بودم و روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم ،احمد خیلی نگران حالم بود و برای اینکه حال روحیم خوب شه منو برد پیش تراپیست و تراپیستم کلی باهام حرف زد و بهم گفت
-- درسته که بچه ی تو شکمتو از دست دادی و حالت خیییلی بده و کسی نمیتونه خودشو جای تو بذاره ولی سعی کن بخاطر همسرت و بچه کوچیکت خودتو جمع کنی و به خودت بیای ،، به خدا بسپار ، مطمئن باش هیچکار خدا بی حکمت نیست.
حرفای تراپیستم خیلی روم تاثیر گذاشت و کمک های احمد و خونواده خودم و احمد هم باعث شد که شکرخدا خیلی زود به خودم بیام و تصمیم گرفتم بخاطر کارن خودمو جمع و جور کنم ،چون کارن خیلی کوچیک بود و گریه ها و ناراحتی های من روش تاثیر منفی میذاشت. سپردم به خدا ، خودش بهتر میدونه و بقول تراپیستم هیچکار خدا بی حکمت نیست.
#پایان.
#کپی_حرام.