eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چشامو باز کردم گیج بودم فک کنم بخاطر اثر داروی آرام بخش بود اولش اطرافمو تار می‌دیدم چندتا پلک که زدم دیدم خوب شد و عمو و داداشامو کنارم دیدم ، از چهره هاشون میشد فهمید که حالشون خوب نیست و بخاطر من جلوی خودشونو گرفتن، عموم با دیدن حالم دست چپم که سالم بود روگرفت و گفت -- دخترم حالت بهتره ؟؟ قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و با صدای لرزونی گفتم -- عمو محمد و مامانم خوبن ؟؟؟ اینو که گفتم صدای گریه داداش کوچیکترم رضا بلند شد و بعدش سریع از اتاق زد بیرون ،با دیدن حال و روز داداشم نگرانی هام بیشتر شد و نگاه پر از التماسمو به عموم و داداش بزرگم حسن دادم و گفتم -- توروخدا بگید حالشون خوبه ؟؟ داداشم جلو اومد و گفت -- آروم باش فرشته ،، مامان حالش خوبه فقط پاهاش صدمه دیدن که باید عمل بشه. -- محمد چی ؟؟ اسم محمد رو که آوردم ، عموم دیگه طاقت نیاورد و چشای اشکیشو از من دزدید و از اتاق زد بیرون -- حسن توروخدا بگو سر محمد چی اومده ؟ صدای هق هق گریه ام بلند شد ، حسن بغلم گرفت و گفت -- آروم باش آبجی قشنگم شروع کردم به گریه کردن تو بغل حسن ،، انقدر صدام بلند شد که پرستارا دوباره اومدن و بهم آرام بخش زدن و دوباره خوابم برد ، اینبار وقتی بیدار شدم دیگه همه چیزو فهمیده بودم ، محمد عشق و یار زندگیم منو تنها گذاشته بود و برای همیشه از پیشم رفته بود ، نگامو توی اتاق چرخوندم و زن داداش کوچیکم رو دیدم که روی صندلی نشسته بود وقتی منو دید اومد پیشم و پرسید -- بهتری عزیزم ؟ بدون اینکه جواب سوالشو بدم با تعجب پرسیدم -- داداش هام کجان ؟؟ عمو کجا رفت ؟؟ ... .
سهیلا با دیدنشون کنار هم لبخند بی جونی زد و گفت -- چی شد ؟؟ دیگه جدا نمیشید؟؟ تازه فهمیدن چی شده ،، مامانم که انگار خجالت کشیده باشه سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت که پدرم دستای سهیلا رو گرفت و گفت -- اگه باهم بودن ما حال تو و خواهرتو خوب می‌کنه ما برا همیشه کنار هم می‌مونیم و من پیش شما از مادرتون معذرت خواهی میکنم که این مدت اذیتش کردم مامانم با تعجب سرشو بالا گرفت و مونده بود چی بگه ،، من و سهیلا که از حرفای بابام خیلی خوشحال شده بودیم با صدای بلندی گفتیم -- هوراااااا دوباره صدای زنگ گوشی پدرم بلند شد اینبار عصبی جوابشو داد -- بله مادر من ؟؟؟ مکث کوتاهی کرد و بعدش ادامه داد -- درگیر کارای بستری سهیلا بودم نتونستم جواب بدم دوباره مکثی کرد و بعدش جدی گفت -- نه مادر اینبار همه چیز فرق می‌کنه من نمیتونم دخترام و زندگیمو رها کنم ،،من زنمو دخترامو زندگیمو دوست دارم و تصمیم خودمو گرفتم دیگه از زهرا جدا نمیشم از شنیدن حرفای بابام خیلی خوشحال شدم اولین باری بود که می‌دیدم بابام اینطوری با مادرش حرف میزنه ،، مادربزرگم از اون ور داشت حرف میزد که بابام با اشاره به ما فهموند که میخواد بره بیرون ،، پدرم از اتاق زد بیرون و ما بقیه حرفارو نشنیدیم. ... .
سمانه از بغلم جدا شد و گفت -- وقتی با رضا از اینجا رفتیم ،،رفتم خونه و یه دل سیر گریه کردم که محمود سر رسید و وقتی حالمو دید جریان رو پرسید و منم همه چیزو براش گفتم ،، محمود خیلی باهام حرف زد و بهم گفت که شمام حق زندگی دارید ومنو رضا حق نداریم بخاطر خودخواهی خودمون شمارو اذیت کنیم ،، بخاطر همین پاشدیم اومدیم اینجا که امشب کنارتون باشیم از محمود همسر دخترم تشکر کردم و بعدش تعارف زدم که بیان داخل . خداروشکر سمانه راضی شد الان دیگه فقط دل نگرون رضا بودم پیش خودم میگفتم نکنه خدایی ناکرده بلایی سر خودش بیاره ،، سمانه وقتی دید تو خودمم اومد پیشم و گفت -- چی شده مامان چرا تو خودتی ؟؟ -- نگران رضام نکنه بلایی ... ادامه حرفمو خوردم که سمانه دستامو گرفت و گفت -- اصلا نگران نباش ،، پیش دوستاشه ،، محمود گفته فردا باهاش حرف میزنم و مطمین باش اونم تو مراسم عقدت شرکت می‌کنه . ... .
سمانه از بغلم جدا شد و گفت -- وقتی با رضا از اینجا رفتیم ،،رفتم خونه و یه دل سیر گریه کردم که محمود سر رسید و وقتی حالمو دید جریان رو پرسید و منم همه چیزو براش گفتم ،، محمود خیلی باهام حرف زد و بهم گفت که شمام حق زندگی دارید ومنو رضا حق نداریم بخاطر خودخواهی خودمون شمارو اذیت کنیم ،، بخاطر همین پاشدیم اومدیم اینجا که امشب کنارتون باشیم از محمود همسر دخترم تشکر کردم و بعدش تعارف زدم که بیان داخل . خداروشکر سمانه راضی شد الان دیگه فقط دل نگرون رضا بودم پیش خودم میگفتم نکنه خدایی ناکرده بلایی سر خودش بیاره ،، سمانه وقتی دید تو خودمم اومد پیشم و گفت -- چی شده مامان چرا تو خودتی ؟؟ -- نگران رضام نکنه بلایی ... ادامه حرفمو خوردم که سمانه دستامو گرفت و گفت -- اصلا نگران نباش ،، پیش دوستاشه ،، محمود گفته فردا باهاش حرف میزنم و مطمین باش اونم تو مراسم عقدت شرکت می‌کنه . ... .
نگاش میکردم و فقط اشک میریختم براش ،،آخه خیلی کوچیک بود و حقش این نبود .اون هنوز هیچی از این دنیا نمیدونست خدایا خودت سرنوشتشو زیبا بنویس .شنیدم که مادرش مرخص شده و حتی به خودش اجازه نداده بود که بیاد و فرشته کوچولوشو برای یه بار هم شده ببینه ،، بخدا حیفه که همچین زن های مادر بشن . ولی مطمین بودم که خدا خودش هوای این فرشته قشنگ رو داره .دختر کوچولومون یه مدت کوتاهی توی بخش مراقبت های ویژه بستری موند وهیچ خبری از خونوادش نبود ،،و طبق قانون باید تحویل بهزیستی میدادیمش همه افرادی که اونجا بودن دلشون براش می‌سوخت ولی کاری از دست کسی بر نمیومد .همین که می‌خواستیم تحویل بهزیستی بدیم یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد و من اسمشو گذاشتم معجزه .رییس بخش زایشگاه یه خانم ۵۳ ساله ای بود که تا اون سن باردار نشده بود و وقتی دختر کوچولو رو دید بشدت مهر و محبت نوزاد به دلش افتاد و تصمیم گرفت سرپرستی بچه رو به عهده بگیره . ... .
یه سالگی کارن که تموم شدمتوجه علائم بارداری شدم ،،رفتم آزمایش خون دادم و فهمیدم که دوباره باردارم ، شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم ،، اصلا باورم نمیشد و نمیدونستم چطور میتونم یه بچه کوچولوی دیگه رو بغل بگیرم آخه کارن هنوز خیلی کوچیک بود، گیج شده بودم. شب که احمد از سرکار اومد قضیه رو براش گفتم احمد از شنیدن خبر بارداریم خیلی خوشحال شد و کلی بهم دلداری داد و گفت -- خدا بزرگه، تو مادر قوی هستی و من مطمئنم که هم حواست به کارن هست و هم مراقب کوچولوی جدیدمون هستی لبخندی بهش زدم و گفتم -- امیدوارم بتونم برای هردوشون مادر خوبی باشم سری تکون داد و با خوش رویی گفت -- مطمئن باش که براشون بهترین مادری رو می‌کنی سرمو روی شونه هاش گذاشتم و تصمیم گرفتم بخاطر بچه ی توی شکمم و کارن آروم باشم و همه چیز رو به خدا بسپارم .یه ماهی گذشت امروز خونه مادرشوهرم بودم کارن رو خوابوندم و وقتی از پله های خونه شون داشتم میومدم پایین یهو پام لیز خورد و از پله هاشون پایین افتادم ،،همین که افتادم درد بدی زیر شکمم احساس کردم و با صدای نسبتا بلندی مادرشوهرم رو صدا زدم ،، مادرشوهرمو دیدم که تند تند سمتم میومد و بعدش دیگه چشام بسته شد و چیزی ندیدم . ... .
چند ثانیه ای سکوت کرد و چیزی نگفت صدای نفس کشیدنشو میشنیدم -- باشه بهت فرصت میدم که خودتو ثابت کنی از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم و کلی ازش تشکر کردم و از اون شب ارتباط ما باهم شروع شد ،چندماهی باهم در ارتباط بودیم و من فهمیدم که زهرا اصلا خونه اش شهر ما نیست و اونا یه شهر دیگه زندگی میکنند و برا سمینار و آموزش چند روزی اومده بود شهر ما .توی این مدت من چندباری رفتم شهرشون وچندساعتی زهرا رو میدیدم و بعدش برمی‌گشتم شهرمون. یه روز بهش گفتم -- تو این مدتی که باهات در ارتباط بودم تونستم خودمو بهت ثابت کنم ؟؟ لبخندی بهم زد و گفت -- آره خودتو ثابت کردی و منم عاشقت شدم از شنیدن حرفش جا خوردم و خوشحال گفتم -- پس می‌خوام بیام خواستگاریت زهرا مخالفتی نکرد ، منم جریان رو با خونوادم در میان گذاشتم و یه روز رفتیم شهرشون برای خواستگاری ولی خونوادش گفتن که ما دختر به راه دور نمیدم ، از طرفیم خونواده منم راضی نمی‌شدن که من بعد ازدواج برم شهر زهرا اینا ،مشکلمون از اینجا شروع شد . ... .
دلم بدجوری گرفته بود ..مادرم خیلی باهام بد کرد انگار خوشبختی من اصلا براش مهم نیست‌ ! پدرم خیلی سعی کرد مانع رفتن حامد بشه اما موفق نشد.. بعد از رفتن حامد پدرم کلی حرف بار مادرم کرد که چرا به این پسره بنده خدا تهمت دزدی زدی ؟ آینده دخترمون اگه برات مهم نیست به درک! به فکر آخرتت باش زن ! ولی مادرم همچنان رو حرفش مونده و می‌گفت مطمئنم کار خودشه دزد! حامد از اون روز گوشیش رو خاموش کرد و هر راه ارتباطی که باهم داشتیم از بین برد .. حتی می رفتم جلوی خونشون مادرش اینا یه بهانه‌ای می آوردن و دکم میکردن.. حالم خیلی خراب بود.. وقتی هم که سه روز بعدش مادرم انگشتر رو زیر کمد پیدا کرد..به گفته خودش چند بابی گشته بود اما اونجا ندیده بود .. ولی خوب من میدونستم همه اینا بازیش بوده برای اینکه من از حامد جدا شم که به هدفشم رسید ! پدرم وقتی که حقیقت رو فهمید مادرمو با تهدید و زور اجبار کرد که بریم خونه حامد تا ازش عذرخواهی کنه مادرم هم که مجبور بود و چاره ای دیگه نداشت قبول نکرد و با چند تا از بزرگای فامیل رفتیم خونه حامد .. . .
حدود یه سال از فوت عزیزانم گذشته بود و وضع محمد جواد نسبت به روزای اول بهتر شده بود ،هنوزم بعضی وقتا بهونه شونو می‌گرفت ولی انگار اونم فهمیده بود که دیگه نمیشد کاری کرد و باید با این وضعیت کنار بیاد . توی سالگرد مرگ عزیزانم متوجه شدم که باردارم ،،باورش برامون خیلی سخت بود ،، بارداریم یه معجزه بزرگ تو زندگیم بود انگار خدا دوباره بهم نگاه کرده بود و این معجزه باعث شد که سختی های فوت عزیزانم برام آسون تر شه . با یاد آوردی اون روزی که فهمیدم باردارم اشک شوق توی چشام جمع شد . درسته خودمون داریم بچه دار میشیم ولی محمد جواد تا آخر عمر مون روی چشامون جا داره و همیشه یه جای خاصی توی قلبم داره ، من و امین سر قبر داداشم و زن داداشم بهشون قول دادیم که چیزی برا محمد جوادشون کم نذاریم و تا جایی که میتونیم نذاریم جای خالی پدر و مادرشو حس کنه هر چند اینو خوب می‌دونستیم که هییچکس برای محمدجواد پدرومادر خودش نمیشه .نگاهی به ساعت انداختم هنوز برای شام درست کردن زود بود رفتم پیش محمدجواد و یکم باهاش بازی کردم ،، الهی من بمیرم براش بچه ام همیشه یه غصه ای توی چشاش داره .بعد اینکه باهاش بازی کردم خسته شد و گرفت خوابید . ... .
خواهر که روز بعد اومد خونمون در جریان قضیه گذاشتمش که اونم بعد از کلی فکر کردن ازم خواست که برم تعقیبش کنم و ببینم کجاها میره! اولش نمیخواستم اینکارو بکنم اما وقتی یاد کارا و رفتار های غیر عادی همسرم می افتادم تصمیم گرفتم که به حرف خواهرم گوش بدم .. برای همین ملیکا رو به خواهرم سپردم و از خونه زدم بیرون. رفتم جلوی اداره .. منتظر موندم تا وحید بیرون بیاد، بر خلاف تصورم زودتر از زمانی که هر روز می اومد خونه از اداره اومد بیرون.. سوار یه تاکسی شدم و ازش خواستم که تعقیبش کنه.‌ خدا خدا میکردم که مثل دفعه قبل گوشیش رو چک کردم هیچی پیدا نکنم اما اینبار دیدم که رفتم به یه رستوران و اونجا با یه خانم جوان قرار گذاشته بود! باورم نمی‌شد ! انقدر باهم صمیمی بودن که انگار سالهاست باهم هستن! اشک تو چشمام جمع شد من چقدر بدبخت بودم! این همه سال که از دخترش پرستاری کردم یه بار منو به همچین رستوران هایی نیاورد ! اما حالا این خانم که انگار در کنارش خیلی خوشه ! بهش گل داد و یه جعبه کوچیک که کادو بود.. منم از تک تک این لحظه ها عکس گرفتم!بعد ازاین کاری که کرد تنها راه چاره‌م طلاق بود .. با حال پریشونم برگشتم خونه.‌ خواهرم وقتی که وضعیتمو دید نگرانم شد . منم با گریه و زاری هر چیزی که دیده بودم براش تعریف کردم .. خواهرم شروع کردم به سرزنش کردنم که وقتی تمام وقتت رو صرف دخترش میکنی این میشه نتیجه‌ش! . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ناامیدی از اونجا بیرون اومدم.. از اونجایی که تو این شهر کسی رو نداشتم به سختی خودم رو به حرم رسوندم .. دلم خون بود .. من مهمون امام رضا بودم و الان شرمنده دخترم شدم.. هوا دیگه تاریک شده بود و از اونجایی که من جایی رو برای رفتن نداشتم و پولی نداشتم که اتاقی کرایه کنم برای همین تو حرم موندم .‌ هوا خیلی سرد بود طوری که دستای دخترم یخ زده بود و مدام میگفت مامان سرده ! نه پولی داشتم که براش لباسی بخرم و نه پولی که ببرمش مسافرخانه‌ای که اونجا بمونیم‌. رو کردم به حرم و گفتم امام رضا من ساداتم اومدم حرمت مهمونتم این چه وضع مهمون داریه؟ هق هق گریه م بلند شد و با زار زدن گفتم اگه مدارکم پیدا نشه و دخترم تو این سرما یخ بزنه میرم شکایتتو به مادرمون زهرا ( س) میکنم ! همونجور وسط صحن نشسته بودم وزار میزدم که یهو باد عجیبی گرفت و برگه ای افتاد کنارم... . .
سخته از خودت بخاطر یه نفر بگذری و اونم قدرتو ندونه ،،من امیدو مثل پسر خودم دوستش داشتم و به علی خیلی محبت میکردم ولی علی درحقم نامردی کرد ،، شاید لیاقت اون همه محبت منو نداشته و فکر کرده من تا آخر عمرم میمونم .نفس عمیقی کشیدم و بعد اینکه وسایلمو چک کردم زیپ چمدون رو بستم و از رو زمین بلندش کردم ولی همین که خواستم از خونه بزنم بیرون سر و کله علی پیدا شد اولش با لبخند وارد خونه شد حقم داشت خب بهش خیلی خوش گذشته بود ،ولی بعدش با دیدن چمدون دستم اخمی وسط پیشونیش نشست و گفت -- اینجا چه خبره زهره ؟؟ این چمدون چیه ؟؟ قطره اشکی که روی گونه ام چکید و سریع پاک کردم ،،نمیخواستم اشکامو ببینه با لحن آرومی گفتم -- میرم تا مزاحم زندگی تو و امید و خانم سابقت نشم از شنیدن حرفم جا خورد و گفت -- ینی چی ؟؟ زهره جانم تو اصلا مزاحم نیستی ،، تو برای امید و من بهترینی و کسی نم.... حالم داشت بهم میخورد بازم داشت با حرفاش منو گول میزد پوزخندی زدم و گفتم -- خواهش میکنم ازت منو احمق فرض نکن ،، عشق و خوشبختی میان تو و خانم سابقت رو دیدم ،،الانم چیزی نمیگم ، گله ای نمیکنم ،،هیچی ... .