#دخالت
#قسمت_اول
اسم من ستاره است و ۲۴ سال سن دارم ، یه خواهرم دارم به اسم سهیلا و ۲ سال از من کوچیکتره ، پدر و مادرم وقتی که ما کوچیک بودیم و من تقریبا ۱۰ سال داشتم تا پای طلاق رفتن ولی خداروشکر از هم جدا نشدن و خانواده ۴ نفرمون از هم نپاشید . دلیل اختلافشونم خونواده پدرم بودن ، تا جایی که یادم میاد همیشه به مادرم سرکوفت میزدن که تو دخترزایی و نمیتونی برا پسر ما ، پسر به دنیا بیاری ،،انگار که ما دخترا آدم نبودیم و قرار بود مادرم با آوردن یه پسر نسل شاهزاده هارو ادامه بده تا نسلشون منقرض نشه والا .
من زیاد اون روزای بدمون رو یادم نیست ولی یادمه نزدیک یه سال من و سهیلا سرگردون بودیم و هربار پیش یکیشون میرفتیم ،یبار پدرم ، یبار مادرم . از رفتارهای پدرم معلوم بود که ما و زندگیشو دوست داشت ولی جراتشو نداشت که رو حرف مادرش حرف بزنه و چون اون گفته بود باید زنتو طلاق بدی پدرمم سکوت کرده بود و فقط به حرف مادرش گوش میداد انگار از خودش اراده نداشت .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#عشق_پاک
#قسمت_اول
بعد ۳۰ سال دوباره گذشته برام تکرار شد ،،من وقتی جوان بودم حدود ۲۰ سال سن داشتم یه خواستگار سمج داشتم که خیلی اومد خواستگاریم ولی پدرم مدام مخالفت میکرد و همش میگفت من دختر به پسر آس و پاس نمیدم ولی من ازش خوشم اومده بود ،،اون موقع هام دخترا حق دخالت و نظر دادن نداشتن ، موبایلم نبود و فقط با گوشی خونه با ترس و لرز باهاش حرف میزدم ،و یا چون تو یه محله بودیم تو کوچه از دور همدیگرو میدیدیم . من با اینکه پدرمو میشناختم و میدونستم رو حرفش مصمم هست ولی خودمم دل و زدم به دریا و بهش گفتم
-- من از این پسره خوشم میاد لطفاً بذار باهاش ازدواج کنم
ولی پدرم از شنیدن حرفم عصبی شد و با صدای نسبتاً بلندی گفت
-- چشمم روشن ،، دختر منو ببین بخاطر یه پسر آس و پاس جلو باباش وایساده و پررو پررو میگه من از این پسره خوشم میاد .
پدرم به حرفم گوش نداد و اون جوانم (علی) هرچی اومد جلو ولی نتونست پدرمو راضی کنه ،، تا اینکه اون جوان رفت سربازی ،بابامم از فرصت استفاده کرد و منو شوهر داد ،،هیچ وقت یادم نمیره خیلی به بابام گفتم نکن ،، دل مارو نشکن ولی گوش نداد و گفت
-- بچه ای نمیفهمی بعدا میفهمی چه لطفی در حقت کردم
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#معجزه
#قسمت_اول
۱۰ ساله که ماما هستم و هرروز با اتفاقات عجیبی روبه رو میشیم ،، بنظرم شغل ما یکی از سختترین شغل های دنیاست چون هرروز با آدم های مختلفی باید سروکله بزنیم ،، بعضی وقتا میبینیم یه خونواده برا اولین بچه شونو بغل کنن چه ذوق و شوقی دارن ،، و بعضی روزا خونواده هایی رو میبینیم که بچه شونو نمیخوان وناشکرن ،، بعضی وقتا یه بچه ناقص بدنیا میاد و بعضی وقتا ما شاهد مرگ مادر یا بچه یا هردوشون هستیم . یادمه یه روز یه مادری رو برای زایمان آوردن بخش زایشگاه که باعث شد اون روز بشه یکی از سخت ترین و ناراحت ترین روزای زندگیمون .نزدیک به زایمان مادر بودیم که متوجه شدم مادر مدام زیرلب دعا میخوند و اشک میریخت ،با دیدن حال و روزش پیش خودم گفتم حتما از ذوق دیدن بچه اش و البته دردش داره دعا میکنه و اشک
می ریزه ،،رفتم جلو و ازش پرسیدم
-- عزیزم درد داری؟؟ چیزی شده گریه میکنی ؟؟
سری تکون داد و با صدای لرزونی گفت
-- نه فقط دعا کنید بچه ام پسر باشه
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#حکمت
#قسمت_اول
من سمیرام و ۵ ساله ازدواج کردم . خداروشکر زندگی خوبی داریم و من و همسرم عاشق همیم ، ما چون همدیگرو دوست داشتیم و عاشق هم بودیم تصمیم گرفتیم که تا آمادگی کامل رو نداشتیم بچه دار نشیم و بین خودمون قرار بستیم که حداقل تا ۵ سال به بچه فکر نکنیم ، ۵ سال از ازدواج من و همسرم احمد گذشته و میخوایم بچه دار بشیم ، رفتم آزمایشات قبل بارداری رو انجام دادم و بعد اینکه دکترم دید گفت که مشکلی نیست و همه چیز خوبه ،،از شنیدن حرف خانم دکتر خیلی خوشحال شدم آخه من و احمد توی این ۵ سال کلی برای خودمون خوش گذروندیم و الان دیگه جای خالی یه بچه رو احساس میکردیم .بعد حدود ۶ ماه علائم بارداری رو دیدم ولی اول خواستم مطمئن شما بعدش به احمد بگم ،، رفتم آزمایش دادم و خانمی که اونجا ازم آزمایش گرفت ،،گفت که جوابش دو روز دیگه میاد اومدم .خونه و بی صبرانه منتظر بودم تا جوابش بیاد ولی خیلی بی تاب بودم و منتظر بودم که زودتر این دو روز تموم شه و بعدش خبر قطعی رو به احمد بدم .احمد از رفتارام بهم شک کرده بود و بهم گفت
-- چیزی شده ؟؟؟ انگار داری یه چیزی رو ازم داری قایم میکنی
ولی من زیربار نرفتم و گفتم
-- نه عزیزم چیزی نشده
احمد وقتی دید چیزی نمیگم سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#عشق_واقعی
#قسمت_اول
من امیر حسینم و ۲۷ سال سن دارم دو سال پیش به عنوان مدیر تولید توی یه کارخونه کار میکردم ،،که درآمد خوبی هم داشتم .خیلی اوضاع مالیم خوب بود و خداروشکر تونسته بودم از حقوق خودم یه ساینا بگیرم .یادمه اون موقع ها اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم و مادرمم به شدت پیگیر ازدواج من بود و هر روز یه دختر بهم معرفی میکرد و من همه رو به بهونه های مختلف رد میکردم ،، اون موقع ها اصلا تمایلی به ازدواج نداشتم .یه روز ماشینم خراب شد و پیاده داشتم میرفتم سرکار ،جلوی در یه سالن زیبایی یه دختر با موهای بلند که پافر طوسی تنش بود رو دیدم و یه دل نه صد دل عاشقش شدم و نمیدونم چرا همون لحظه تصمیم گرفتم برم جلو و باهاش حرف بزنم و رفتم ولی اصلا جوابمو نداد یجوری انگار اصلا منو ندیده باشه رفت داخل سالن .خواستم بی خیال شم و برم سرکارم ولی یه چیزی مانع رفتنم شد انگار پاهام توان راه رفتن رو نداشتن ،،تصمیم گرفتم زنگ بزنم به کارخونه و الکی بهشون بگم مریض شدم و امروز نمیام سرکار و همین کارو هم کردم.
بعدش یکم دورتر از ورودی سالن منتظرش موندم ،، چندساعتی منتظر موندم ولی خبری نشد دیگه کلافه شده بودم ،خواستم برم که یهو دیدم از سالن زد بیرون .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#فرصت
#قسمت_اول
حامد همسایهمون بود از وقتی که ۱۸ سالم بود با هم وارد رابطه شدیم که البته از همون اول هم قصدمون ازدواج بود.. حامد دو سالی از خودم بزرگتر بود اون موقع تازه سربازی تموم کرده بود و از اونجایی که به من قول داده بود بلافاصله برای دانشگاه درس خوند و تونست یه رشته خوب قبول بشه...
من و حامد تو این هفت سالی که با هم بودیم حسابی عاشق هم دیگه شده بودیم...و هردومون قسم خورده بودیم که تا آخر عمرمون پیش هم بمونیم.
حامد درسش که تموم شد یه کار خوب تو یه شرکت خصوصی پیدا کرد و مشغول کار شد... بلاخره بعد از کلی انتظار قرار شد که با پدرش هماهنگ کنه که بیاد با پدر من در مورد مراسم خواستگاری حرف بزنه..
روز بعدش پدر حامد اومد و بابا حرف زد بابا هم بهشون اجازه داد که برای خواستگاری بیان ولی مامانم سخت مخالف بود..
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام.
#حکمت_خدا
#قسمت_اول
من محدثه ام و ۲۴ سال سن دارم ،، طبق گفته دکترم چند روز دیگه موقع زایمانمه و یه دختر کوچولو قشنگ به خونوادمون اضافه میشه ،،ولی مامانم نیستش تا موقع زایمانم پیشم باشه . یه حال عجیبی دارم هم خوشحالم و هم ناراحت ، روزای سختی رو پشت سر گذاشتم مخصوصا دوسال پیش .با یاد آوردی گذشته اشک توی چشام حلقه زدو به ثانیه نکشید شروع کردن به سرازیر شدن ، محمد جواد با دیدن حالم اومد کنارم و با دستای کوچولوش اشکامو پاک کرد و گفت
-- عمه جان چرا داری گریه میکنی ؟؟؟
لبخندی به روش زدم و محکم بغلش کردم و گفتم
-- عمه قربونت بشه ،خوبم پسر مهربونم
یکم بغلم موند و بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش و مشغول بازی شد .چه سرنوشت بدی قسمت من و محمدجواد کوچولو شده بود ، اول وجود محمدجواد و دوم بارداریم بعد از اینکه دیگه از بچه دار شدن ناامید شده بودم تلخی اون روزای سخت رو برام جبران کرد.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#چشم_پوشی
#قسمت_اول
ازدواج من و وحید کاملا سنتی بود .
وحید شش سالی از من بزرگتر بود با اینکه آشنایی و ازدواج کاملا سنتی بود اما بعد از شروع زندگی مشترک عاشق هم شدیم .
خداروشکر که زندگی خوبی داشتم. شوهرم مرد کاری بود و وضعیت مالی خوبی هم داشتیم..
یک سالی از زندگی مشترکمون گذشت که خدا بهمون یه دختر هدیه داد .. .بعد از تولد دخترم ملیکا خوشبختی به خونمون اومد .. هم من و هم وحید عاشق دخترمون بودیم.. دخترمون با اومدنش زندگی جدیدی رو برای ما به ارمغان آورد . از طرفی شوهرم هم حسابی تو کارش پیشرفت کرد و این از پا قدم خوب دخترمون بود .
اما وقتی که دخترم دو سالش شد یه علائم عجیبی داشت که یکی از اطرافیانم گفت که احتمالا اوتیسم داشته باشه!
خیلی ترسیده بودم تنها راهم این بود که دخترمو ببرم تست بده و اینطوری حداقل خیالم راحت میشد که دخترم به همچین بیماری مبتلا نشده ..
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهمان
#قسمت_اول
چهار سال از ازدواجم با حمید میگذشت که دخترمون فاطمه زهرا به دنیا اومد..
شوهرم طلبه بود و خودم هم سیده بودم..
با اینکه شوهرم تو ایام محرم و فاطمیه سخنران بود اما هیچ پولی بابت این کارا دریافت نمی کرد و همیشه میگفت به خاطر رضای خدا و اهل بیت این کارو میکنم نه برای پول..
درسته که مام از نظر مالی خیلی فقیر بودیم اما خداروشکر که هیچ وقت دستمون جلوی کسی دراز نبود و خدا خودش روزیمون رو می رسوند ..
دخترم فاطمه زهرا سه سالش شد .. باوجود سختی هایی زیادی که در زندگی داشتیم من عاشقانه همسرم و زندگیم رو دوست داشتیم ..
یه روز که حمید برای سخنرانی ایام فاطمیه به یه روستا رفته بود عصر اون روز خبر آوردن که تو جاده تصادف شده و حمید با راننده اون ماشین هردو فوت شدن ..
وقتی که این خبرو شنیدم از هوش رفتم.. وقتی هم که به هوش اومدم خونمون پر آدم بود.. خانواده من و خانواده حمید با آشناها اومده بودن و گریه و زاری راه انداخته بودن.
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام.
#نامردی
#قسمت_اول
حدود دوسال پیش بود که از طریق یکی از آشنایان با یه آقایی به اسم علی که قبلاً ازدواج کرده بود و یه پسر سه ساله داشت آشنا شدم ،، اولش بخاطر وجود پسرش نخواستم که همسرش بشم چون مسئولیت یه بچه رو قبول کردن خیلی سخت بود و اینکه میترسیدم که بعداً برام دردسر بشه آخه بچه اش فقط ۳ سالش بود ،، ولی کسی که واسطه بینمون بود کوتاه نمیومد و حدود یه سال همش باهام حرف میزد و انقدر اصرار کرد و در گوشم خوند که تو خانمی و مطمئنم پسرشو مثل بچه خودت نگهداری میکنی تا بالاخره راضیم کرد و موافقت کردم که بیان خواستگاریم ،، جلسه خواستگاری برگزار شد و روز بعدش رفتیم محضر و عقد کردیم ،،دوران عقد رو به خوبی گذروندیم و خیلی خوب با علی و پسرش امید آشنا شدم و توی این مدت علاقه ام به پسرش امید روز به روز بیشتر میشد و سعی میکردم طوری باهاش رفتار کنم که بچه آسیب روحی نبینه ،، از طرفی هم خود علی چون خانم سابقش بهش خیانت کرده بود و دلیل طلاقشون همین بود از لحاظ روحی حالش خیلی مساعد نبود و من سعی میکردم خیلی خوب باهاش برخورد کنم و مدام بهش محبت میکردم تا بتونه گذشته رو کنار بذاره و برای زندگی جدیدمون تلاش کنه .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#مهربانی
#قسمت_اول
من سارام و ۲۵ سال سن دارم و شوهرم محمد۲۸ سال سن داره ،، ازدواج ما سنتی بوده و الان یه سالی میشه که ازدواج کردیم . هردوشاغلیم ،من پرستارم و محمد حسابدار یه کارخونه است. چون فعلا مستاجریم و خونه از خودمون نداریم تصمیم گرفتیم که باهم تلاش کنیم و وقتی خونه دار شدیم و شرایطشو داشتیم بعد بچه دار بشیم ،،چون بنظرم وقتی بخوای بچه دار بشی باید بتونی آینده بچه تو تضمین کنی و امکاناتی رو که میخواد در اختیارش بذاری ،، آخه بچه های این دوره زمونه بیشتر از سنشون میفهمن و برای بزرگ کردن و پیشرفتشون باید بتونی خیلی براشون هزینه کنی .قبل اینکه با محمد آشنا بشم من پرستار بودم و وقتی اومد خواستگاری بهش گفتم
-- من نمیتونم از کارم کناره گیری کنم و تو خونه بمونم
اونم قبول کرد و گفت
-- من از اون مردایی نیستم که مانع پیشرفت خانمم بشم
ولی من به این حرفش اعتماد نکردم و گفتم
-- باید حق کار در سند ازدواج درج بشه
اونم قبول کرد و خداروشکر که اون روز این کارو موقع عقد و امضای سند ازدواج انجام دادم .محمد پسر خوب و منطقیه . تو این یه سال هیچ وقت بهم غر نزد و یا اذیتم نکرده،، با اینکه شغل من شیفت شبم داره ولی خیلی خوب درکم میکنه ،، بعضی وقتا خستگی هامو میبینه و توی کارای خونه کمکم میکنه .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#لطف_خدا
#قسمت_اول
اسم من رضاست و ۳۲ سال سن دارم متاهل هستم و یه پسر کوچولوی ۴ ساله به اسم آریا دارم که خیلی دوستش دارم و برای خوشحالیش هرکاری میکنم ،،راننده تاکسی هستم البته ناگفته نمونه که مدرک تحصیلی هم دارم و لیسانس کامپیوتر رو گرفتم ولی متاسفانه هرچی گشتم نتونستم با مدرکم سرکار برم در واقع میشه گفت که ۲۵ سال الکی درس خوندم ، وقتی دیدم نمیتونم کار دولتی برم تصمیم گرفتم که راننده تاکسی شم و از این طریق یه لقمه نون حلال برا خونواده ام دربیارم . الان چهار سالی میشه که کلا توی کار رانندگی هستم و هر روز با آدم های مختلفی سروکله میزنم ،بعضی مسافرا طوری رفتارمیکنن که انگار ما راننده شخصی اونا هستیم ،بخدا ما خودمون انقدر مشغله زندگیمون زیاده که وقتی یه مسافر بداخلاقم میخوره به تورمون دیگه قاطی میکنیم .امروز از اون روزا بود که اصلا حوصله نداشتم آخه آریا ۲ روزه مریضه و من چون دیروز پول کافی نداشتم به همسرم گفتم
-- خودت که میدونی هزینه های دکتر و دارو سر به فلک میکشه و الان پول زیادی دستم نیست ،فردا پول دستم بیاد حتما میبریمش دکتر
همسرم ستاره وقتی حرفامو شنید بنده خدا سکوت کرد و چیزی نگفت ،،کل دیشبو شاهد بودم که اصلا نخوابید و همه اش حواسش به آریا بود که نکنه خدایی ناکرده تبش بالا بره و مدام پاشویه اش میکرد .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.