#لطف_خدا۴
-- یعنی شما خبر ندارید که همسرتون چه مریضی دارند ؟؟
شونه ای بالا دادم و گفتم
-- آقای دکتر فقط به من گفتن که چون بدنش ضعیفه یه سری قرصارو به دستور پزشک مصرف میکنه
چشای دکتر از تعجب گرد شده بود که نگران پرسیدم
-- همسرم مشکل خاصی داره ؟؟
دکتر سری تکون داد و گفت
-- همسر شما بیماری اعصاب شدید داره ، همچین آدمایی نباید ازدواج کنند و تشکیل خونواده بدن چون تکلیفشون با خودشون هم روشن نیست حتی ممکنه به خودشونم آسیب برسونن
از شنیدن حرفهای آقای دکتر شوکه و گیج شده بودم نگاه نگرانی به بچههام انداختم که دکتر بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد
-- بهتره به خاطر بچههاتون ازشون جدا بشید ،، چون با این وضع همسرتون به آینده بچههاتون ضربه بدی میزنید.
-- یعنی هیچ راهی نداره آقای دکتر ؟؟
دکتر کمی فکر کرد و بعدش با شک گفت
-- یه راه دیگه هم هست ولی خیلی اذیت میشید .
-- چی آقای دکتر نمیخوام بچههام بیپدر بشن و اگه مُهر بچه طلاق بخوره به پیشونیشون
-- اینکه ببرینش خارج ولی خب هزینههایش خیلی زیاد میشه و صددرصد هم جواب نمیده .
ادامه دارد....
کپی حرام.
#لطف_خدا۵
به خاطر بچههام مجبور بودم دنبال یه راه باشم سری تکون دادم و ازشون تشکر کردم و بعدش یه سر رفتم پیش رضا یکم باهاش حرف زدم و بهش گفتم
-- میرم خونه و تا جریانو به پدر و مادرت بگم و باکمک اونا درمانتو ادامه بدیم وقتی حرفامو میزدم رضا شرمنده سرشو پایین انداخته بود چیزی نمیگفت چون میدونست که همه چیزو فهمیدم، خداحافظی گرفتم و با دخترا ماشین گرفتیم و برگشتیم خونه ،، توی ماشین تموم فکرم این بود که باید چیکار کنم هرچی فکر میکردم نمیتونستم بخاطر اشتباه رضا و خونوادش دخترامو بدبخت کنم بخاطر همین دنبال یه راهی بودم تا شاید درمان بشه . من چقدر ساده بودم که حرفای مادر شوهرمو باور کرده بودم.من مطمئن بودم که اگه خونوادم بفهمن هیچکاری برام انجام نمیدن و میگن خوب میشه عجله نکن.رسیدیم خونه و سریع جریان رو به پدرشوهرم گفتم ولی شروع کرد به داد و بیداد
-- من همچین ریسکی نمیکنم چون تضمینی به درمان رضا نیست
--ولی اون پسرتونه
-- پسرم باشه ،، کی میگه اونجا حتما حتما درمان میشه . من برا این پولا زحمت کشیدم و الکی هدرشون نمیدم
چشام از تعجب گرد شده بود باخودم گفتم بهتره تیرآخر رو بزنم
-- اگه پول درمانش رو ندید من طلاق میگیرم و بچه هامو میبرم و میرم
-- حتما این کارو کن ولی بدون بچه ها
-- ینی چی ؟؟؟
-- این بچه ها خون ما تو رگ هاشونه و هیچ وقت حضانتشونو به تو نمیدیم
ادامه دارد....
کپی حرام .
#لطف_خدا۶
دست بچه هامو گرفتم و عصبی از اونجا زدم بیرون و رفتم خونه پدرم و جریان رو بهشون گفتم اونا مخالفت کردن و گفتن زندگیتو خراب نکن . ولی من نمیتونستم با اون وضعیت رضا آینده بچه هامو خراب کنم بخاطر همین خیلی زود رفتم و درخواست طلاق دادم ولی با اون آسونی که فکرشو میکردم نبود و حدود ۶ سال اومدم ورفتم تا بالاخره با کمک و لطف خدا تونستم طلاقمو بگیرم و حضانت بچه هارو هم از پدرشون بگیرم ، شاید از نظر خونوادم من اشتباه کردم ولی من طبق چیزی که دیدم تصمیم قطعیمو گرفتم ، یه روز که درگیرکارای طلاق و حضانت بچه ها بودم رضا اومد خونه پدرم واون روزم کسی خونه نبود و من از ترس نمیدونستم چیکار باید کنم که یهو دیدم رضا چاقویی از جیبش درآورد و کشید روی پوست دست راستش و رو به دختر بزرگم گفت
-- زهره جان توروخدا توی دادگاه بگو من میخوام پیش بابام بمونم
وقتی این صحنه رو دیدم توی تصمیمم جدی شدم و جدا شدم ، و الان خداروشکر زندگی خوبی رو با دخترام دارم و برای گذروندن امور زندگیمون ترشیجات و غذاهای خونگی درست میکنم و میفروشم .
پایان .
کپی حرام.
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸دستور قرآن برای بعد از پیروزی: #استغفار_کنید!🔸
▫️ قرآن میگوید: «إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ ...». وقتی نصر و فتح، پشت سر هم آمد و دیدی که مردم فوج فوج در دین خدا وارد میشوند، «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا»، تسبیح کن، حمد خدا کن، استغفار کن.
▫️ پیروزی چه تناسبی دارد با استغفار؟
یعنی خدا نکند این امت فکر کنند که بازو و توان آنها بود که پیروزی آورد؛ حول و قوۀ آنها بود، فکر و برنامهریزی آنها بود.
نه! باید بگویند: «استغفر الله ربی و اتوب الیه».
باید بگویند که همۀ اینها #لطف_خدا بود: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ».
▫️ امام هم وقتی رزمندگان ما در عملیات بیتالمقدس و فتحالمبین پیروزیهایی بدست آوردند فرمود: «مبادا غرور پیدا کنید که این غرور، مایۀ شکست میشود».
خداوند به بنیاسرائیل میگوید: «به اینکه فرزند پیغمبرید و از بین شما پیغمبران زیادی آمدهاند تفاخر نکنید. و میبینید که یهود به خاطر این تفاخر، با اینکه فرزندان انبیاء هستند، مغضوب خداوند شدند. فرمود: «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَاءُوا بِغَضَب»: «ذلت و مسکنت بر آنها بارید و به غضب خدا مبتلا شدند؛ چون نعمتهایی که من به آنها داده بودم را به حساب خوبی خودشان گذاشتند نه به حساب لطف من.
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸دستور قرآن برای بعد از پیروزی: #استغفار_کنید!🔸
▫️ قرآن میگوید: «إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ ...». وقتی نصر و فتح، پشت سر هم آمد و دیدی که مردم فوج فوج در دین خدا وارد میشوند، «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا»، تسبیح کن، حمد خدا کن، استغفار کن.
▫️ پیروزی چه تناسبی دارد با استغفار؟
یعنی خدا نکند این امت فکر کنند که بازو و توان آنها بود که پیروزی آورد؛ حول و قوۀ آنها بود، فکر و برنامهریزی آنها بود.
نه! باید بگویند: «استغفر الله ربی و اتوب الیه».
باید بگویند که همۀ اینها #لطف_خدا بود: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ».
▫️ امام هم وقتی رزمندگان ما در عملیات بیتالمقدس و فتحالمبین پیروزیهایی بدست آوردند فرمود: «مبادا غرور پیدا کنید که این غرور، مایۀ شکست میشود».
خداوند به بنیاسرائیل میگوید: «به اینکه فرزند پیغمبرید و از بین شما پیغمبران زیادی آمدهاند تفاخر نکنید. و میبینید که یهود به خاطر این تفاخر، با اینکه فرزندان انبیاء هستند، مغضوب خداوند شدند. فرمود: «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَاءُوا بِغَضَب»: «ذلت و مسکنت بر آنها بارید و به غضب خدا مبتلا شدند؛ چون نعمتهایی که من به آنها داده بودم را به حساب خوبی خودشان گذاشتند نه به حساب لطف من.
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
🔴 دستور قرآن برای بعد از پیروزی
🟢 استغفار کنید!
🔺 آیت الله حائری شیرازی(ره):
🔹 قرآن میگوید: «إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ ...». وقتی نصر و فتح، پشت سر هم آمد و دیدی که مردم فوج فوج در دین خدا وارد میشوند، «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا»، تسبیح کن، حمد خدا کن، استغفار کن.
🔹 پیروزی چه تناسبی دارد با استغفار؟
یعنی خدا نکند این امت فکر کنند که بازو و توان آنها بود که پیروزی آورد؛ حول و قوۀ آنها بود، فکر و برنامهریزی آنها بود.
نه! باید بگویند: «استغفر الله ربی و اتوب الیه».
باید بگویند که همۀ اینها #لطف_خدا بود: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ».
🔹 امام هم وقتی رزمندگان ما در عملیات بیتالمقدس و فتحالمبین پیروزیهایی بدست آوردند فرمود: «مبادا غرور پیدا کنید که این غرور، مایۀ شکست میشود».
خداوند به بنیاسرائیل میگوید: «به اینکه فرزند پیغمبرید و از بین شما پیغمبران زیادی آمدهاند تفاخر نکنید. و میبینید که یهود به خاطر این تفاخر، با اینکه فرزندان انبیاء هستند، مغضوب خداوند شدند. فرمود: «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَاءُوا بِغَضَب»: «ذلت و مسکنت بر آنها بارید و به غضب خدا مبتلا شدند؛ چون نعمتهایی که من به آنها داده بودم را به حساب خوبی خودشان گذاشتند نه به حساب لطف من.
#طوفان_الاحرار
#وعده_صادق
╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═
@mahfeleemamreza
╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═
#لطف_خدا
#قسمت_اول
اسم من رضاست و ۳۲ سال سن دارم متاهل هستم و یه پسر کوچولوی ۴ ساله به اسم آریا دارم که خیلی دوستش دارم و برای خوشحالیش هرکاری میکنم ،،راننده تاکسی هستم البته ناگفته نمونه که مدرک تحصیلی هم دارم و لیسانس کامپیوتر رو گرفتم ولی متاسفانه هرچی گشتم نتونستم با مدرکم سرکار برم در واقع میشه گفت که ۲۵ سال الکی درس خوندم ، وقتی دیدم نمیتونم کار دولتی برم تصمیم گرفتم که راننده تاکسی شم و از این طریق یه لقمه نون حلال برا خونواده ام دربیارم . الان چهار سالی میشه که کلا توی کار رانندگی هستم و هر روز با آدم های مختلفی سروکله میزنم ،بعضی مسافرا طوری رفتارمیکنن که انگار ما راننده شخصی اونا هستیم ،بخدا ما خودمون انقدر مشغله زندگیمون زیاده که وقتی یه مسافر بداخلاقم میخوره به تورمون دیگه قاطی میکنیم .امروز از اون روزا بود که اصلا حوصله نداشتم آخه آریا ۲ روزه مریضه و من چون دیروز پول کافی نداشتم به همسرم گفتم
-- خودت که میدونی هزینه های دکتر و دارو سر به فلک میکشه و الان پول زیادی دستم نیست ،فردا پول دستم بیاد حتما میبریمش دکتر
همسرم ستاره وقتی حرفامو شنید بنده خدا سکوت کرد و چیزی نگفت ،،کل دیشبو شاهد بودم که اصلا نخوابید و همه اش حواسش به آریا بود که نکنه خدایی ناکرده تبش بالا بره و مدام پاشویه اش میکرد .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#لطف_خدا
#قسمت_دوم
صبح که از خونه زدم بیرون از شرمندگی روم نشد تو صورت ستاره نگاه کنم ،، آخ خدایا کاش هیچ وقت هیچ مردی شرمنده زن و بچه اش نشه . امروز باید مدام مسافر میزدم تا بتونم پول دکتر آریا رو جور کنم ، نزدیک ظهر بود وپیش خودم گفتم
-- بزنم کنار که هم استراحت کنم و هم یه چیزی بخورم تا ضعف نکنم
کنار یه دکه ترمز کردم و رفتم دوتا کیک و یه آبمیوه گرفتم که بخورم . مشغول خوردن بودم که یاد آریا افتادم وبا خودم گفتم
-- تا تایم استراحتم هست یه زنگ بزنم به ستاره و حال آریا رو بپرسم
موبایلمو برداشتم و شماره خانمم رو گرفتم بوق اول رو که خورد صدای الو گفتنش اومد
-- الو عزیزم
-- سلام خانمم ،،خوبی؟؟
-- ممنون شما خوبی ؟؟
-- شکرخدا ،،آریا چطوره ؟؟
-- بهتره ،، صبح خیلی حالش خوب نبود ،،یه سری داروی سرماخوردگی تو خونه داشتم بهش دادم الان بهتره خوابیده
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-- خیلی اذیت شدی ببخش عزیزم ،، یکم دست و بالم خالیه شب بیام میبریمش
ستاره که دلش نمیومد منو تو اون حال ببینه شروع کرد به دلداری دادن به من
-- این چه حرفیه همسر مهربونم ،،تو همیشه برای منو آریا صدتو میذاری و هرکاری میکنی که ما خوشحال باشیم و آب توی دلمون تکون نخوره.
لبخندی به این حجم ازمهربونیش زدم و گفتم
-- ممنون که همیشه کنارمی و سختی های زندگی رو برام آسون میکنی
-- قربونت برم رضا جان
بعد اینکه یکم دیگه باهم حرف زدیم قطع کردیم و منم دوباره رفتم برای سوار کردن مسافر.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#لطف_خدا
#قسمت_سوم
اینبار یه مرد مسن رو سوار کردم خداروشکر آدم خوبی بود و کلی باهم حرف زدیم طوری که تا رسیدن به مقصدش اصلا متوجه نشدم زمان چطوری گذشت ،اون آقا رو پیاده کردم و بعدش یه خانم و آقا رو سوار کردم و نزدیکای مقصد بودم حدود ده یه ربعی مونده بود که پیادشون کنم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ،، با دیدن اسم ستاره سریع تماسو وصل کردم و گفتم
-- جانم عزیزم
که صدای گریه اش به گوشم خورد و با هق هق گفت
-- رضا کجایی ؟؟ توروخدا زودتر بیا آریا داره تو تب میسوزه
-- آروم باش عزیزم ،، ببین من نزدیک مقصد مسافرم هستم پیادشون کنم سریع راه میوفتم سمت خونه
-- فاصله ات تاخونه زیاده ؟؟
-- نه عزیزم خداروشکر فاصله ام با خونه کمه ،، شما بپوش منم خودمو زود میرسونم
خداحافظی گرفتم قطع کردم .رفتم تو فکر و میخواستم زودتر به مقصد برسم که آقای مسافر با دیدن حالم گفت
-- خوبید ؟؟ خدایی ناکرده اتفاق بدی افتاده
آهی کشیدم و گفتم
-- هی چی بگم پسرم ۴ سالشه مریض شده الان همسرم گفت که داره تو تب میسوزه
از شنیدن حرفم خانمی که همراه آقا بود هین بلندی کشید و گفت
-- مارو اینجا پیاده کن برو سراغ پسرت
با تعجب نگاشون کردم که اون آقام حرف خانم رو تایید کرد و گفت
-- آره ما بقیه راه رو پیاده میریم شما برید به بچتون برسید ،، ان شاالله که زود خوب میشه
ازشون تشکر کردم و بعد اینکه پیاده شدن سریع راه افتادم سمت خونه و انقدر تند رانندگی کردم که حدود ۵ دقیقه بعدش رسیدم خونه ،زنگ زدم خانم و بهش گفتم که پایینم و سریع بچه رو بیار پایین.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#لطف_خدا
#قسمت_چهارم
وقتی اومدن پایین آریا رو بغل گرفتم تبش
خیلی بالا بود تصمیم گرفتم ببرمش به بیمارستانی که نزدیک خونمون بود ،رفتیم اونجا و چون تب بچه خیلی بالا بود زود بچه رو بردیم پیش پزشک و سریع اقدامات لازم رو انجام دادن و همه ی تلاششون رو میکردن که تب آریا رو بیارن پایین در نهایت مجبور شدن که یه آمپول بهش بزنن و خداروشکر با اون آمپول تونستن تبشو بیارن پایین و چند ساعتی توی بیمارستان موندیم تاهمه چیز نرمال شد و دیگه تبش خیلی بالا نرفت .خدا میدونه توی این چند ساعت چی به سرمون اومدخیلی بهمون سخت گذشت و میتونم بگم که جونم به لب رسید ،من خیلی آریا رو دوست دارم و هربار که این بچه مریض میشه خیلی اذیت میشم ،، دکترش میگفت
-- خدا بهتون رحم کرده و اگه یکم دیرتر میاوردینش خیلی براتون بد میشد
حتی فکرکردن بهش دیوونه ام میکرد ،، خدا اون خانم و آقا رو خیر بده که زودتر از مقصدشون پیاده شدن و باعث شدن که بلایی سر بچه ام نیاد ،، بعد اینکه همه چیز دیگه خوب بود دکتر آریا رو مرخص کرد ولی بهمون تاکید کرد که شب حتما آریا رو چک کنیم و مدام حواسمون به تبش باشه ، خداروشکر درآمد امروزم برای مخارج بیمارستان و دارو های آریا کافی بود . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه .وقتی رسیدیم به ستاره گفتم
-- تو زود آریا رو ببر بالا تا من ماشین رو پارک کنم و وسایلمو بردارم بیام بالا
باشه ای گفت و آریا رو بغل گرفت و رفتن بالا ،، طفلک ستاره ام امروز خیلی اذیت شد .
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#لطف_خدا
#قسمت_پنجم
ماشین رو پارک کردم و داشتم وسایلمو برمی داشتم که برم بالا یهو گوشیم از دستم افتاد زیر صندلی کنار راننده و وقتی اومدم برشدارم دستم خورد به یه چیز دیگه آوردمش بالا دیدم یه کیف پوله ، بازش کردم با دیدن پول های زیادی که توش بود شوکه شدم وبا چشای گرد شده بهشون زل زده بودم کلی تراول ۱۰۰ تومنی توی کیف بود ،نگام به کارت ملیش افتاد شبیه اون آقای میانسالی بود که بعد ناهار سوارش کردم ،راستشو بگم اولش وسوسه شدم و خواستم پولاشو بردارم ولی بعدش با یادآوری لطفی که خدا امروز به خودم و خونواده ام کرد پشیمون شدم و شروع کردم با دقت نگا کردن به کیف پول که یهو متوجه شماره تلفنی شدم که روی یکی از کارتای بانکی زده بودن ،،احتمال دادم که شماره خودشه برای اینکه بعدا دوباره وسوسه نشم همون لحظه سریع شماره رو گرفتم ،،دو بوق که خورد صداش تو گوشم پیچید
-- بفرمایید
-- سلام ببخشید مزاحمتون شدم
-- خواهش میکنم ،،بفرمایید امرتون
نگاهی به کارت ملی انداختم و گفتم
-- همراه آقای جلیلی
-- در خدمتم
-- فکر کنم شما امروز مسافر من بودید ؟؟
یکم مکث کردم ولی چیزی نگفت فک کنم داشت فکر میکرد ،،ادامه دادم
-- همونی که تا رسیدن شما به مقصد کلی باهم حرف زدیم
-- آها ،، ببخشید خوب هستید؟؟ بفرمایید در خدمتتون هستم ،،راستی شماره منو از کجا آوردید ؟؟
-- واقعیتش من یه کیف پول تو ماشینم پیدا کردم که کارت ملی شما توش بود و روی یکی از کارت های بانکی تون شماره تلفنتونو زده بودید.
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام.
#لطف_خدا
#قسمت_ششم
-- آره آره ماله منه ،،خدا خیرت بده جوون نمیدونی چه لطفی درحقم کردی خیلی دنبال اون کیف گشتم و نمیدونستم کجا گمش کردم
-- نگران نباشید امشب که نمیتونم چون بچه ام مریضه ،،ولی فردا حتما میرسونمش دستتون
-- الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده
-- ممنون پدرجان
بعد اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم بالا و جریان رو به ستاره گفتم، اونم کارمو تایید کرد و گفت
-- کار خوبی کردی عزیزم ،، تو با خدا معامله میکنی و مطمین باش خدا بهترشو بهمون میده
صبحش با اون مرد میانسال قرار گذاشتم و کیفو بهش دادم وقتی داخلشو نگا کرد از خوشحالی خداروشکر کرد و گفت
-- خدا ازت راضی باشه جوون ،، نمیدونی چه کمکی به من پیرمرد کردی
لبخندی بهش زدم و گفتم
-- خواهش میکنم پدرجان
بعدش چندتا تراول درآورد و گرفت سمتم و گفت
-- بفرما اینم شیرینی شما
ممنونی گفتم و از گرفتن پول امتناع کردم و گفتم
-- ممنون پدرجان ،، من برای خدا این کارو کردم و از شما شیرینی نمیخوام
لبخندی بهم زد و گفت
-- ان شاالله خدا بهت عزت بده جوون
تشکری کردم و از پیشش رفتم . خدا اگه دری رو به روی آدم میبنده ،،در دیگه ای رو باز میکنه و من مطمئن بودم که اون کیف پول افتاده بود توی ماشینم تا من امتحان بشم و خداروشکر که از این امتحان سربلند بیرون اومدم.
#پایان.
#کپی_حرام.