#دخالت
#قسمت_ششم
منم رفتم کنار مامانم و محکم بغلش کردم ، سهیلا از خوشحالی خنده اش بند نمیومد ، حدود یه ربعی گذشت که پدرم برگشت و با لبخند رو به سهیلا گفت
-- حال دختر قشنگم خوب شد ؟؟
-- آره بابا همین که تو و مامان پیش هم باشید من خوبم
-- خداروشکر
بعدش بابام نگاشو به من داد و چشمکی نثارم کرد .اون روز انقدر خوشحال بودم که دوست داشتم با صدای بلند خداروشکر کنم ،،بعد چند ساعت سهیلا مرخص شد و ما ۴ تایی راهی خونه خودمون شدیم بعد تقریبا ۱ سال بالاخره هر۴ تامون خوشحال بودیم و وقتی رسیدیم خونه بابام مارو فرستاد داخل و گفت که خودش یه کار کوچیک داره و زود میاد ،یه ساعت بعدش بابام با گل و شیرینی اومد خون و دسته گل رو سمت مادرم گرفت و ازش عذرخواهی کرد و مادرمم با مهربانی قبول کرد و دوباره من و سهیلا طعم خوشبختی رو چشیدیدم. هیچ وقت نفهمیدم که اون روز وقتی پدرم از اتاق زد بیرون بین اون و مادربزرگم تلفنی چی ها گذشت ولی از اون روز به بعد دیگه مادربزرگم کمتر خونه مون میومد و دخالت هاش کم شده بود ، شکر خدا آرامش دوباره به زندگیمون برگشته بود . ما بچه ها به امید شما پدر و مادر ها زندگی میکنیم خدا نکنه که یه روزی بخواید از هم جدا بشید ما داغون میشیم ، ما خودمون نخواستیم که به دنیا بیایم پس لطفاً هوامونو داشته باشیدو بخاطر حرفای خونواده هاتون یا اطرافیانتون آینده مارو خراب نکنید .
#پایان.
#کپی_حرام.
#عشق_پاک
#قسمت_ششم
از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم و خداروشکر کردم که همه چیز داشت درست میشد و بالاخره دل منم بعد این همه سال آروم میگرفت ،، ساعت ۸ بود که علی و خواهرش اومدن ،، دست محمود سمانه درد نکنه خیلی کمک حالم بودن و بهم کمک کردن و منو توی این شبی که اون موقع آرزوش به دلم موند رو تنها نذاشتن ،،بعد شام خواهر علی شروع کرد به حرف زدن و چون سنی ازمون گذشته بود زیاد درگیر مهریه و اینجور چیزا نشدیم و مستقیم قرار عقد رو برا آخر هفته توی محضر گذاشتیم . محمود و سمانه ام بهم قول دادن که رضا رو برای روز عقد راضی کنن . روز عقد رسید و سمانه اومد دنبالم و خیلی ساده راه افتادیم سمت محضر ،، محمود با سمانه نیومده بود و گفته بود میرم هرطور شده رضا رو میارم ،، عاقد میخواست خطبه رو بخونه ولی هنوز خبری از رضا نبود ، دیگه امیدی به اومدنش نداشتم. عاقد شروع کرد به خوندن که چند ثانیه بعدش صدای رضا توی اتاق عقد پیچید
-- بدون اجازه پسرش که نمیشه بگه بله
سرمو بلند کردم و با دیدن رضا و محمود لبخند رضایتی زدم که رضا جلو اومد و گفت
-- مگه نه مامان
سرتاییدی براش تکون دادم و بعد اینکه رضا و محمود به علی دست دادن عاقد خطبه رو جاری کرد و بالاخره من و علی بعد ۳۰ سال تونستیم بهم برسیم و دست محمود درد نکنه که رضا و سمانه رو راضی کرد و بهشون فهموند که مادرشون هم توی این سن به همدم نیاز داره.
#پایان.
#کپی_حرام.
#معجزه
#قسمت_ششم
افتاد دنبال کاراش و بعد از اتمام کارای قانونی بالاخره سرپرستیشو به عهده گرفت و از اون روز دیگه مادرش شد و اسم فرشته کوچولوم رو دریا گذاشت . من فهیمه خانم رییس بخش رو خوب میشناسم قطعا خدا هوای اون دختر و خیلی زیاد داشت که همچین مادری رو قسمتش کرد .الان چند سالی از اون قضیه میگذره و فهیمه و همسرش هر روز بیشتر از روز قبل دریا رو دوست دارن و انقدر بهش محبت میکنن که مطمینم وقتی دریا بزرگ بشه اصلا متوجه نمیشه که فهیمه و علی آقا ،، پدر و مادرش نیستن . خداروشکر میکنم که اون روز مادر واقعی دریا اون رو ندید و و بدون بچه رفت ،،بعضی خانم ها واقعا لیاقت مادر شدن رو ندارن و حیف اسم مادر که به همچین آدم های نسبت بدیم . بنظرم دختر داشتن قشنگ ترین حس دنیاست و خدا دخترا رو به خونواده های که براش عزیزترن میبخشه و یه نگاه خاصی به پدر و مادر های دختر دار داره .
#پایان
#کپی_حرام.
#حکمت
#قسمت_ششم
وقتی چشامو باز کردم متوجه سرمی شدم که توی دستم بود و بعدش با دیدن احمد که نگران بالا سرم وایساده بود همه چیز یادم اومد و قطره اشکی روی گونه ام چکید ،دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم
-- احمد بچه ام
احمد سر تاسفی تکون داد و با لحن ناراحتی گفت
-- متاسفم سمیرا جان
دستمو گرفت و ادامه داد
-- غصه نخور عزیزم ،، خدا بزرگه ما برای بچه دار شدن دوباره وقت داریم
حرفاشو که شنیدم نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم ترکید .کنار اومدن با این قضیه خیلی برام سخت بودم و روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم ،احمد خیلی نگران حالم بود و برای اینکه حال روحیم خوب شه منو برد پیش تراپیست و تراپیستم کلی باهام حرف زد و بهم گفت
-- درسته که بچه ی تو شکمتو از دست دادی و حالت خیییلی بده و کسی نمیتونه خودشو جای تو بذاره ولی سعی کن بخاطر همسرت و بچه کوچیکت خودتو جمع کنی و به خودت بیای ،، به خدا بسپار ، مطمئن باش هیچکار خدا بی حکمت نیست.
حرفای تراپیستم خیلی روم تاثیر گذاشت و کمک های احمد و خونواده خودم و احمد هم باعث شد که شکرخدا خیلی زود به خودم بیام و تصمیم گرفتم بخاطر کارن خودمو جمع و جور کنم ،چون کارن خیلی کوچیک بود و گریه ها و ناراحتی های من روش تاثیر منفی میذاشت. سپردم به خدا ، خودش بهتر میدونه و بقول تراپیستم هیچکار خدا بی حکمت نیست.
#پایان.
#کپی_حرام.
#عشق_واقعی
#قسمت_ششم
برگشتیم شهرمون ولی من کلافه بودم انگار که شب و روزم تکراری شده بود بخاطر همین تصمیم گرفتم برم شهر زهرا اینا ،،پدر و مادرم اولش مخالفت کردن ولی وقتی دیدن که من تنها سرمایه زندگیمو یعنی ماشینمو فروختم و جدی جدی قصد رفتن دارم باهام راه اومدن و گفتن
-- باشه برو ، کاراتو انجام بدم و هرکمکی خواستی بهمون زنگ بزن ،، بعدش که قرار خواستگاری گذاشتی بهمون بگو تا دوباره بیایم
ازشون تشکر کردم و خوشحال رفتم شهر زهرا اینا و با پول ماشینم تونستم رهن یه خونه رو بدم وبا بقیه پول یه سری وسایل ضروری برای خونه بگیرم . حدود یه ماهی بیکار بودم چون وضعیت اقتصادی شهر زهرا اینا اصلا مناسب نبود ، باهربدبختی که بود تونستم توی یه کارخونه به عنوان سرپرست مشغول به کار بشم. خیلی زود زنگ زدم به پدرم وگفتم که زود خودشونو برای خواستگاری برسونن .چند روزی تااومدنشون طول کشید وقتی اومدن سریع رفتیم خواستگاری ،خونواده زهرا وقتی فهمیدن کار و زندگیم رو آوردم شهرشون دیگه برای ازدواج ما مخالفتی نکردن . با اینکه وضع مالیم خیلی خوب نبود ولی به کمک دو خونواده مراسم عروسی برگزار کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون و الان دو سال از او روزا میگذره و من هر روز بیشتر از روز قبل زهرا رو دوست دارم خداروشکر میکنم که زهرا اون شب جواب زنگمو داد و الان درکنار هم آرامش داریم و خوشبختیم .
#پایان.
#کپی_حرام.
#فرصت
#قسمت_ششم
حامد خیلی دلخور بود .. حقم داشت مامانم با تهمت ناحقی که بهش زد غرورش رو بدجوری شکوند ..
مادرم با اجبار پدرم از حامد عذرخواهی کرد اما حامد که مشخص بود خیلی به دل گرفته اصلا به عذرخواهی مادرم اهمیت نداد..
این چند روز انقدر گریه کرده بودم که چشمام پوف کرده بود ..حامد هم هرازگاهی با ترحم نگاهی بهم می انداخت .
بزرگترا که دیدن فایده نداره خودشون شروع کردن به حرف زدن و گفتن سوء تفاهم بوده و گاهی پیش میاد درست نیست که زندگیتون خراب کنید به خاطر یه سوء تفاهم . بعد از اینکه اونا وساطت کردن حامد از من خواست که باهاش برم تا حرفامونو بزنیم .. دنبالش رفتم اما قبل از اینکه حرفی بزنم بازم اشکام پایین ریختن..
حامد بهم گفت من تورو دوست دارم و نمیخوام از دستت بدم الانم از تو کینه ای به دل ندارم فقط میخوام که از این به بعد نذاری مادرت تحت هیچ شرایطی تو زندگیمون دخالت کنه.
منم که از خدا خواسته برای حفظ زندگیم قبول کرد و بهش قول دادم .
خدایا شکرت با وجود اینکه فکر میکردم هیچ وقت نمی بخشم اما چشم پوشی و یه فرصت دیگه به زندگیمون داد..
#پایان .
#کپی_حرام.
#حکمت_خدا
#قسمت_ششم
منم رفتم سمت آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم .یکی دو ساعت گذشت و امین اومد خونه ،، محمدجوادم از خواب بیدار شد و نشستیم و باهم شام رو خوردیم ،،بعدش من رفتم و مشغول شستن ظرفا شدم ، امین با اینکه خسته بود ولی رفت با محمدجواد بازی کرد ،، بعد اینکه کلی به محمدجواد جان خوش گذشت برقارو خاموش کردیم و رفتیم بخوابیم ولی من درد بدی رو زیر شکمم احساس میکردم ،، امین و محمد جواد هردو غرق خواب بودن و من از شدت درد خوابم نمیبرد ،،نزدیک های اذان صبح بود که درد زیر شکمم بیشتر شد طوری که دیگه برام قابل تحمل نبود.امین رو بیدار کردم وقتی حال و روزمو دید سریع بیدارشد و راه افتادیم سمت بیمارستان ،،نزدیک های ساعت ۱ بعدازظهر بود که بعد از تحمل دردهای زیادی که داشتم بالاخره دخترکوچولومو بغل گرفتم و میتونم بگم که با بغل گرفتنش تموم غم و غصه و سختی های این مدت رو فراموش کردم ،، اسم دخترمونو حسنا گذاشتیم و خداروشکر محمد جواد خیلی زود باهاش کنار اومد و خیلی دوستش داره و من هرروز خداروشکر میکنم که معجزه شو بهم نشون داد.
#پایان.
#کپی_حرام.
#چشم_پوشی
#قسمت_ششم
خودم به اندازه کافی داغون بودم و خواهرمم با حرفاش اذیتم میکرد.
بعد از اون اتفاق درخواست طلاق دادم و مهریهم رو اجرا گذاشتم. وحید میگفت طلاقت نمیدم تو باید تو اون خونه بمونی و از ملیکا مراقبت کنی!
منم که خیلی تحت فشار بودم بهش گفتم چه مدارکی ازش دارم و میخوام تو دادگاه رسواش کنم .
اون موقع بود که جای تهدید کارش به التماس کشید و التماسم میکرد که از خطاش بگذرم..میگفت مثل قبل میشم و به تو و دخترمون اهمیت میدم..دیگه سمت این کارا نمیرم ..
ولی چه فایده که من تصمیم خودم رو گرفته بودم و میخواستم ازش جدا شم
درخواست طلاقم دادم اما وحید مدام واسطه میفرستاد خونمون و میگفت پشیمونه و نمیخواد منو طلاق بده ..
اونقدر خواهش و تمنا کرد و دیگران رو واسطه کرد که تصمیم گرفتم یه فرصت بهش بدم اما به شرط اینکه خونه رو به اسم من کنه و تعهد بده که دیگه مثل قبل بدرفتاری نکنه و سمت خیانت نره..
وحید هم قبول کرد و منم یه فرصت دیگه به زندگیمون دادم.
با اینکه هیچ امیدی نداشتم اما بر خلاف تصورم وحید دیگه مثل سابق نبود.
به دخترمون اهمیت میداد و دیگه ازش فراری نبود، تو زندگی زناشویی برام کم نمی ذاشت و خداروشکر که مثل سابق در کنار هم خوشبخت بودیم و حالمون خوب بود ..اون موقعی که به شوهرم فرصت مجدد دادم اصلا فکرشو نمیکردم که زندگیم عوض شه و دوباره خوشبخت بشم خوشحالم که این تصمیم رو گرفتم.
#پایان.
#کپی_حرام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهمان
#قسمت_ششم
مات و مبهوت به اون برگه نگاه میکردم .. چند لحظه بعد با دستای یخ زدهم برگه رو برداشتم و بردم گمشدگان . اونجا یه آقا کیفم رو بهم داد و با یه کاپشن و پیرهن و شلوار که درست اندازه دخترم فاطمه زهرا بود .. شوکه نگاهش میکردم و پرسیدم کی کیف منو آورده؟
بهم گفت یه آقایی اومد تحویل داد و گفت این خانم و دخترش مهمان من بودند و وسایلشون رو جا گذاشتند... بهشون بگید مادرم خیلی سلام رسوند و گفت شرمنده اگه دستای دخترت یخ زد !
هنوز نمیخواستم باور کنم .. اگهاین یه معجزه نبود پس چی بود ؟
چرا من باید شرمنده خانم فاطمه زهرا و اولادش امام رضا بشم ؟
من به خاطر دخترم بی قراری کردم و الان اونا حسابی منو خجالت زده کردن ...
از طرفی خوشحال بودم که از این گرفتاری نجات پیدا کردم و می تونم با دخترم یه سر پناه پیدا کنم ..
اون شب سرد خداروشکر خونه گرفتیم ک با دخترم به اونجا رفتیم و بعد از چند روز زیارت به شهر خودمون برگشتیم ..
اون سفر و زیارت برای من خیلی خوب شد.. فهمیدم که حتی تو بدترین شرایط هم نباید از لطف بی کران خدا و اهل بیت ناامید شد ..
#پایان.
#کپی_حرام.
#نامردی
#قسمت_ششم
سکوت کردم و بعدش درحالی که سعی میکردم بغض توی صدامو خفه کنم ادامه دادم
-- بخاطر امید از این زندگی میرم ،، نمیخوام فردا بزرگ بشه پیش خودش فکر کنه که من باعث شدم مادرش براش مادری نکنه
-- ولی زهره جان ،،عزیزم منو خانم سابقم بخاطر امید مجب....
دستمو به معنی ساکت شو بالا بردم و بعدش با تن صدای بلندی گفتم
-- من خودم میفهمم ،،همه چیزو هم با چشمای خودم دیدم ، منو بازیچه خودت کردی ولی اینو بدون که من با تموم وجودم به تو عشق دادم و امید رو مثل پسر خودم دونستم
اینو گفتم و رفتم ،، هرچی صدام زد برنگشتم و محکم در خونه رو بستم و برای همیشه رفتم ،، این تصمیم رو گرفتم چون نمیخواستم نفر سوم اون رابطه باشم .بعد از اون علی خیلی اومد خونه پدرم تا باهام حرف بزنه و حتی یبار امید رو با خودش آورده بود ولی من نرفتم دیگه هیچ وقت باهاش چشم تو چشم نشدم و برای طلاقمم یه وکیل گرفتم چون از دل ساده خودم خبر داشتم و نمیخواستم دوباره گول حرفاشو بخورم ،، روزای سختی رو بعد طلاق گذروندم ولی خدا هوامو داشت و تونستم خیلی زود سرپا شدم و دوباره از صفر شروع کردم والان دانشگاه میرم و توی رشته مدیریتی که قبلاً لیسانسشو گرفته بودم ادامه دادم و دارم ارشدشو میگیرم.
#پایان.
#کپی_حرام.
#مهربانی
#قسمت_ششم
پدر شوهرم رو کرد به مادرشوهرم و ادامه داد
-- بس کن دیگه زن ،، چقدر داری این موضوع رو کش میدی ،، دختره بیچاره از وقتی که اومدیم خودش ناراحته که خواب مونده و هربار کلی ازمون عذر خواهی کرد ،، فک کن دختر خودته ،، تموش کند
محمد از شنیدن حرف پدرش جا خورد و اخم وسط پیشونیش کمرنگ شد که پدرشوهرم ادامه داد
-- انقدر ناراحت و شرمنده است که گفته شامو نمیذارم برید و خودم دیگه آشپزی میکنم ،، تمومش کن زن ،،چرا میخوای بینشونو خراب کنی؟؟
محمد گیج شده بود و نگاه متعجبشو به مادرش داد که مادرشوهرم شروع کرد به دفاع کردن از خودش
-- مگه من چی گفتم مرد،، گفتم زنت نمیرسه به کارای خونه
-- تمومش کن زن
صدای عصبی پدرشوهرم بودکه باعث شد مادرشوهرم سرشو پایین بندازه و چیزی نگه ،چند ثانیه ای همه سکوت کردن و چیزی نگفتن که مادرشوهرم راه افتاد سمت در و با گریه گفت
-- اصلا من میرم
بااینکه میخواست زندگیمو بهم بزنه ولی دلم نیومدبذارم بره سریع رفتم دنبالش و دستشوگرفتم و گفتم
-- کجامیری مادرجون ،،توروخدا اینطوری نکنید
هرکاری میکردم راضی نمیشد اصرار داشت بره ولی بالاخره راضیش کردم که نره ،، رفتم سراغ غذاها که سردشده بودن سریع گرمشون کردم ودوباره میز رو چیدم ،،البته محمدم که متوجه شده بودچه خبره اومد کمکم و وسط کمکاش با صدای آرومی ازم عذرخواهی کرد،،لبخندی بهش زدم و سعی کردم که دیگه کشش ندم ،،خداروشکر که پدر شوهرم مردفهمیده و مهربانی بود،، ازم دفاع کردو نذاشت زندگیمون از هم بپاشه.
#پایان.
#کپی_حرام.
#لطف_خدا
#قسمت_ششم
-- آره آره ماله منه ،،خدا خیرت بده جوون نمیدونی چه لطفی درحقم کردی خیلی دنبال اون کیف گشتم و نمیدونستم کجا گمش کردم
-- نگران نباشید امشب که نمیتونم چون بچه ام مریضه ،،ولی فردا حتما میرسونمش دستتون
-- الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده
-- ممنون پدرجان
بعد اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم بالا و جریان رو به ستاره گفتم، اونم کارمو تایید کرد و گفت
-- کار خوبی کردی عزیزم ،، تو با خدا معامله میکنی و مطمین باش خدا بهترشو بهمون میده
صبحش با اون مرد میانسال قرار گذاشتم و کیفو بهش دادم وقتی داخلشو نگا کرد از خوشحالی خداروشکر کرد و گفت
-- خدا ازت راضی باشه جوون ،، نمیدونی چه کمکی به من پیرمرد کردی
لبخندی بهش زدم و گفتم
-- خواهش میکنم پدرجان
بعدش چندتا تراول درآورد و گرفت سمتم و گفت
-- بفرما اینم شیرینی شما
ممنونی گفتم و از گرفتن پول امتناع کردم و گفتم
-- ممنون پدرجان ،، من برای خدا این کارو کردم و از شما شیرینی نمیخوام
لبخندی بهم زد و گفت
-- ان شاالله خدا بهت عزت بده جوون
تشکری کردم و از پیشش رفتم . خدا اگه دری رو به روی آدم میبنده ،،در دیگه ای رو باز میکنه و من مطمئن بودم که اون کیف پول افتاده بود توی ماشینم تا من امتحان بشم و خداروشکر که از این امتحان سربلند بیرون اومدم.
#پایان.
#کپی_حرام.