شروع صحبت هاشون با حال و احوال پرسی صمیمی بود تا رسیدن به اینجا که مریم گفت: ترنم چکار کردی یکی دو روزه بابات راضی شد؟! ترنم گفت: بماند دیگه! ولی مریم خیلی اصرار کرد ... و ترنم شروع کرد به حرف زدن ... مجبور شدم واقعیت زندگیم رو به بابام بگم مریم! از تمام نداشته هایی که فکرش را هم نمی کرد! از تمام لحظاتی که به سختی ولی در سکوت و بغض گذشت... گفتم: بابا از بچگی تنها بودم و هم بازی هام عروسک های رنگا رنگ و متنوعی که بی جان بودند و بی زبان و بی احساس! ولی شما فکر می کردید برای من سنگ تمام می ذارید! آرزوی حرف زدن، بازی کردن، حتی دعوا کردن با یه خواهر یا برادر همیشه به دلم موند ... تنها بزرگ شدم، با کلی اسباب بازی های که هیچ وقت خراب نشدن و نشکستند! چون کسی نبود که بخوام سر داشتن یا نداشتنشون با هم کَل کَل کنیم و خراب بشن و من یاد بگیرم یه وقتهایی بگذرم و بدم و یه وقتایی از حقم دفاع کنم! بابا تو خونه همیشه حرف من بود چون یه دونه بودم و همین باعث شد من، نه شنیدن رو یاد نگیرم و شکننده بزرگ بشم... مریم خیلی برام سخت بود گفتن این حرفها به بابام ولی دیگه نمی خواستم برای ازدواج با این تنهایی و بی کسی ادامه بدم... شاید بابام درست بگه! من تجربه خانواده پنج و شش نفره نداشتم شاید خیلی سخت یاد بگیرم چطوری باید زندگیم رو جمع کنم ولی حاضرم این سختی را قبول کنم اما بچه هام مثل من بدون دایی و خاله وعمو و عمه بزرگ نشن ! داشتن یه حامی توی فامیل آدم، نعمتی که فقط وقتی نداریش می فهمی! گفتم: بابا من رشته ام روانشناسیه و بهتر از خیلی ها می فهمم چه آسیب های دیدم و قراره با چه آسیب های رو به رو بشم ! در واقع این مهردادِ باید انتخاب کنه که با من ازدواج کنه یا نه! نمی دونم بگم بخاطر رفاه طلبی خودتون یا خود خواهی، شایدم بخاطر آسایش من، چیزی را از من دریغ کردید که با هر چی برام تا حالا خریدید نداشتنش برابری نمی کنه! شرایط بزرگ شدن من ویژگی های در من بوجود آورد که زندگی کردن باهام سخته! ممکنه با یه تشر توی زندگی بشکنم یا توی یه موقعیت حساس پا پیش بکشم.... بابا واقعیت رو نگاه کن شما و مامان هر دوتون تک فرزند بودید کم ندیدم وقتهایی مامان دلش می گرفت ولی هیچ کس را نداشت باهاش حرف بزنه! درسته وضع مالی مون خوبه ولی به چه قیمتی! اصلا چی را فدای چی کردید! بابام هیچی دیگه نگفت شاید باورش نمی شد ناخواسته با من چه کرده و چه ضربه ایی به زندگیم زده! که اگر هم بشه درستش کرد به سختی میشه! حالا فهمیدی مریم چی شد راضی شد! و بعد همراه هق هق گریه هاش گفت: مریم خیلی ها ممکنه آرزوی زندگی و امکانات من را داشته باشند اما باید توی موقعیتش باشی تا درک کنی... تو شاید عمق این درد را متوجه نشی چون اصلا شرایط شبیه من را تجربه نکردی... شنیدن صدای هق هق گریه ها ی ترنم نفسم را بند آورد.... چقدر دلم برای ترنم سوخت... واقعا این همه سال تنهایی چطوری براش گذشته... یاد همین چند لحظه پیش افتادم که آبجی مینا و مریم با چه شوری رفتن که مشغول حرف زدن بشن... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋