پای بچههای بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود.
به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دستهایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》
لحنش ناراحت بود. ش
سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》
جوابم را نداد. پیشانیاش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان میآیم.》
روی خاکها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》
دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》
دستهای پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》
ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》
مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》
مادرم گفت:《 رفته بود گیلانغرب. همین الان رسیده. من هم نمیدانم چرا ناراحت است.》
پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمیدانند در جنگ بر ما چه گذشت.》
با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》
از ناراحتی کلافه بود. دلم میخواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند میخواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》
مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول میدهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》
پدرم که دید ناراحت شدهام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》
حرفش که به اینجا رسید، صدای هقهقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کردهاند این حرف را زدهاند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکهتکه جمعه برگشت.》
مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》
پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط میخواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》
حالش بد بود. مرتب اینطرف و آنطرف میرفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیهای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. میخواهم بروم.》
مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》
پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 میروم پیش امام. میخواهم شکایت کنم.》
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋