شخصی بدی بنده خدایی را می‌گفت و ناسزا بارش میکرد پسر همآن بنده خدا در مجلس حضور داشت و همه سخنان را می شنید . پسر بسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده‌ ها را برای او گفت پدر از جایش بلند شد و رفت و بعد از مدتی کوتاه برگشت . زیر بغل پدر یک ابریشمی گرانقیمت بود. دستی به شانه ی فرزندش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم. برو این هدیه را پیش همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن فرزندش متعجبانه و امر پدر را اطاعت کرد. به نزد آن شخص رفت، هدیه را داد، از او تشکر کرد و برگشت. از پدر سوال کرد متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید... پدر زد وگفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعت‌ها عبادت خود را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت آیا من نباید بابت این همه نیکی از او تشکر کنم؟ 📚 نکته های ناب کـوتاه گل پاتوق دختران فرهیخته🌸 🌱 @mahgolll