رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیستم
من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بیحال رها میشویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب میخواند.
چشمهایمان در این هوای تقریباً گرم سنگین میشود و وقتی بیدار میشوم که نیمساعت به مغرب مانده است.
مرضیه هنوز بیدار است و قرآن میخواند. وقتی میبیند چشمانم را باز کردهام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم میگذارد و میگوید:
-بیدار شدی خانوم خوشگله؟
لبخند میزنم. با چشمانش به شکلات اشاره میکند و میگوید:
-نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزیام به ما برسه!
یاد حضرت امیر علیهالسلام لبخند بر لبم مینشاند. دلم میخواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است.
زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی میکند و حتماً قربان صدقه میشنود.
دوباره بغض در گلویم مینشیند. مگر کار پدر من سنگینتر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش میفهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم...
لبم را میگزم و از میان مفاتیح، زیارت امینالله را پیدا میکنم. میخواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلاً پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دلمشغولیهایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... میشود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا میخواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم میشوم، زمین میخورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین میشناسند. اگر ببینند سردرگم شدهام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟
وضو گرفتهام و آمدهام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده.
مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که میدهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف میکند، سرش را بالا میآورد و صورتش را میبینیم. چادر نماز فیروزهایاش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش.
چشمهایش میدرخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر میخورند. من و زینب محو مرضیه شدهایم. زینب را نمیدانم اما من به حس لطیفش غبطه میخورم.
مرضیه میگوید:
-میشه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟
یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلاً دلمان میآید برایت دعا نکنیم با این اشکها که تو میریزی؟ چَشمی میگوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا میکنیم برای حاجت روا شدنش.
افطار را از همهمان کمتر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را میخواند و من رفتهام سراغ دفترم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛