🌷 خاطرات همت: 🌿 دفترچه یادداشتش را باز میکرد و هرچی از شناسایی بهش میرسید،‌ توی دفترچه اش مینوشت، ریز به ریز. این کار شب تا صبحش بود. 🌿 صبح هم که ساعت چهار،‌ هنوز آفتاب نزده،‌ میرفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع میشد. 🌿 بعضی وقتها صدای بچه ها در می آمد. همه که مثل حاجی اینقدر مقاوم نبودند... 🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌷🌷🌷