فصل هشتم: پیک علی
قسمت چهارم
از طرف جهاد اردوی خانوادگی مشهد برایمان ترتیب داده بودند. رجب راضی نشد مغازه را ببندد و همراه ما بیاید. حسین تهران ماند و من همراه علی رفتم مشهد. بعد از تحمل چند ماه سختی و آنهمه فشار روحی، فقط زیارت امام رضا (علیهالسلام) حالم را خوب میکرد. سحر از حرم برگشتم. چشمم سنگین شد و خوابم برد. صبح از خواب پریدم؛ هوا روشن شده بود. رفتم دم اتاق خواهرْ خنجلی، یکی از خانمهای جهاد.
- خنجلی جان! میشه خانومها رو جمع کنی دعای توسل بخونیم؟!
- چرا رنگت پریده شاهآبادی؟! حالت خوبه؟!
- نه، دلم مثل سیروسرکه میجوشه! دارم دیوونه میشم. شما فقط بچهها رو جمع کن دعا توسل بخونیم. یه سؤال، اگه امیر شهید شده باشه، من میتونم زودتر برگردم تهران؟!
- شاهآبادی!!! باز شروع کردی؟! هیچ معلوم هست چی میگی؟!
- سحر خواب دیدم دست گذاشتم رو شکمم و گفتم اگه امیر شهید بشه، این بچهی تو شکمم میشه امیر! از خواب پریدم. خنجلی! امیر شهید بشه، رجب آبرو برام نمیذاره! با این خوابی که دیدم، مطمئنم باردار هم هستم.
خنجلی با عصبانیت گفت: «زهرا! بس کن! اومدیم زیارت. انقدر هزیون نگو حالم بد شد. باشه اگه شهید شد، تو برو تهران.» دو سه روز بعد برگشتم. اشتباه کردم خوابم را برای رجب تعریف کردم؛ خونش به جوش آمد، عصبانی شد و از خجالتم درآمد.
بیخبری امانم را بریده بود. دل و دماغ سر کار رفتن نداشتم. میرفتم جهاد، طاقت نمیآوردم و برمیگشتم خانه. میآمدم خانه، نفسم میگرفت و برمیگشتم جهاد. آرام و قرار نداشتم. دست به کار شدم. هرچه کلهقند در خانه بود همه را شکستم، خاکش را جوشاندم و شیره درست کردم، گفتم: «این برای حلوا!» برنجها را از انبار بیرون کشیدم، پاک کردم و گذاشتم دمِ دست، گفتم: «اینم برای شام و ناهار مهمونا...»
سرخی غروب تازه به آسمان افتاده بود. وضو گرفتم و سجادهام را پهن کردم. خواستم نماز بخوانم که زنگ خانه به صدا درآمد. پای برهنه با چادرنماز دویدم و در حیاط را باز کردم. دو جوان بلند قامت حزباللهی پشت در بودند. میخکوب شدم. فهمیدند نفسم بند آمده. یکی از آن دو به طرف مغازه رفت. فوری اشاره کردم برگردد. گفتم: «آقا! آقا! بیا اینجا. شما با من کار داری؟! از کجا اومدی؟!»
- از پایگاه مقداد اومدیم.
- پیک امیر شاهآبادی هستی؟!
- بله، امیر آقا زخمی شده توی بیمارستانه.
- پسرم! به من دروغ نگو، راستش رو بگو. امیر شهید شده؟! فعلا به شوهرم چیزی نگید. پشت فر داره کار میکنه، حالش بد میشه.
- نه حاجخانوم! چرا باور نمیکنی، امیر زخمی شده.
محکم گفتم: «پسر جان! من مادرم، خبر دارم. چند روزه دلم آشوبه. شما هرچی که میدونی، بگو.» هر دو به هم نگاهی انداختند. یکیشان گفت: «خوش به سعادتتون! بله، امیر آقا به آرزوش رسیده.» از خصوصیات امیر میگفت و من به جنجالی که رجب میخواست به پا کند فکر میکردم. شماره تماسی داد برای پیگیری کارهای مراسم. قبل از خداحافظی گفت: «چند نفر از رزمندگان جبهه و بچههای پایگاه مقداد برای تشییع جنازه میان.» در را بستم و آمدم داخل خانه. چشمم سیاهی رفت، افتادم کنار سجاده. سرم را گذاشتم روی مُهر و چند بار گفتم: «خدایا شکرت بهم آبرو دادی! به شوهرم قدرت بده خودش رو کنترل کنه. هر بلایی میخواد سر من بیاره راضیام، من صبر میکنم؛ فقط نذار حُرمت شهیدم جلوی مردم شکسته بشه.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
#امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙
#قصه_ننه_علی
🌷🍃
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃