🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
قسمت (۲۷)
پا به پای
#کاوه
او در حالی که لباس کماندویی
پوشیده بود ویک سر نیزه را حمایل
ران پای راست و دو نارنجک را
آویزان کمرش کرده بود
با لهجه غلیظ تهرانی
می گفت:این نیروها از قبل سازماندهی شدند و فرمانده گروه ها هم منصوب شده اند و این فکر باید قبل از
اون عملی می شد.🌿
نتیجه این بحث ها, شد این که هر کدام از ما بشویم جانشین فرمانده هر گروه تا حضور عده ای لباس خاکی توی ذوق نیروهای آموزش دیده نزند.💫
ما از شنیدن این خبر نفس راحتی کشیدیم.
ولی
#محمود که از این اتفاق ناراضی بود گفت: الکی خوشحال نشین این وضعیت موقتیه...🍃
مرا به گروهی معرفی کردند که فرمانده آن را به نام عبدالله می شناختند و من شدم معاون او.✨
وسائلم را جمع کردم و داخل آن گروه شدم .
بچه های خیلی خوب و مخلصی بودند ولی برای من ارتباط برقرار کردن با ایشان قدری سخت بود.💫
آنها همگی از همدان یا کرمانشاه اعزام شده بودند و با هم یا ترکی حرف
می زدند یا کردی و من که کلامی از این دو زبان را نمی دانستم خیلی احساس تنهایی داشتم و تلاش عبدالله هم برای ایجاد ارتباط با من کمتر نتیجه داد.🌟
من سعی می کردم بیشتر دور و بر
بچه های خراسان بپلکم.✨
تا این که نیروها کم کم پی بردند که من فارسی زبان هستم و سعی می کردند در حضور من ترکی یا کردی حرف نزنند.🍃
ادامه دارد...
📚خاطرات جاوید
🖌سید علیرضا میری
@mahmodkaveh