عملیات ویژه
قسمت۴۸
دل شوره😥 و هیجان و تاریکی🌑 با هم ساخته بودند و تصاویری غیرواقعی را جلو چشمانم به تصویر می کشیدند.
دورتادورم پر بود از درخت🌲 و حیوان و دیوار و هزاران شکل که پس از مدت کوتاهی محو می شدند و باز چشمم دنبال شکل بعدی می گشت.
یکی از این تصاویر
#محمود بود که برای سرکشی از آخر ستون خودش را رساند.
همان زمان یک نفر از آخر ستون زمین خورد و همان جا ماند.
خودم را بالای سرش رساندم.بیچاره نفسش بالا نمی آمد.
#محمود هم خودش را رساند و با دیدن او تشر زد:"بلند شو،بلند شو،تا خوراک گرگها🐺 نشدی."صدای
#محمود او را از جا کند و خودش را به ستون رساند.
در حالی که شانه به شانه ی
#کاوه می دویدم گفتم:"بچه ها دارن می مونن. نمیشه یک استراحت کوچیک بکنیم؟"
#محمود گفت:"اصلا حرفش رو هم نزن، اگه یک دقیقه بنشینن،سرد می شن و نمی تونن تکون بخورن،داره دیر میشه. زود باشین."
⬅️بعدازدوسه دقیقه درسراشیب افتادیم،انگارکه همه جان تازه گرفته باشند ستون رامنظم کردندوباهمان سرعت ادامه دادند. گاه وبی گاه یکی ازنیروهازمین می خوردوتابلند می شدچندنفرلگدش می کردند ورد می شدند😔
شیب که تندشد شرائط هم سخت شد😥.ماهیچه های کوفته وخسته نیروها توان آن را نداشت که مانع لغزیدن جسم آنهابه پایین شوندو هرچند دقیقه چندنفری روی زمین می غلطیدند وباز با آه وناله ادامه می دادند😴
تجربه آخرصف بودن تجربه سختی است،مخصوصااینکه صف طولانی باشد.😒
ادامه دارد....
📚خاطرات جاوید
📝سیدعلیرضامیری
@mahmodkaveh