عملیات ویژه قسمت۵۵ 🔷احساس اینکه داریم به هدف می رسیم قدری روحیه ها رو بالا برده بود😁ازستون نود نفره تنها سی نفر مانده بودیم به علاوه و دو دیده بان👀و محراب که فرمانده گروهان بود. فقط دعامی کردم🤲تاانتهای راه برای کسی اتفاقی نیفتد وروی نتیجه این همه زحمت تاثیرنگذارد. ازکنار افراد رد می شدم و آرام می گفتم«راه برید راه برید!چیزی نمونده،الان می رسیم»درحالی که خودم هم ازانتهای راه بی خبربودم. در ابتدای راه قرار بود در سکوت🤫 کامل راهپیمایی🚶‍♂شود،اما حالا صدای کشیده شدن پوتین ها و خش خش لباسها👕 و تق تق برخورد اسلحه ها🔫 فضا را پر کرده بود. تنها موجودات زنده و متحرک در آن ظلمات🌑 ما بودیم که تنها نیمه جانی از ما باقی مانده بود. همه شواهد نشان می داد که همه چیز مرتب است و راه بلدها کارشان را خوب انجام داده اند. باید به هدف سوم می رسیدیم و تا صبح🌅 منتظر می ماندیم که ستون تامین و پاک سازی جادّه برسند و ما هم کار را تمام کنیم. دستور توقف ستون را داد و من و محراب را قدری دورتر از نیروها برد و شروع کرد به سفارشات لازم. ادامه دارد... 📚خاطرات جاوید 📝سیدعلیرضامیری @mahmodkaveh